#ایسکا_پارت_12


- ازت پرسید که موسیقی کار می‌کنی؟

لبخندی زدم و رو به او گفتم:

- نه ولی اکثر اوقات به خاطر صنم توی این‌جور محافل شرکت می‌کنم.

پریناز ارزشش رو داشت که عین آدم باهاش برخورد کنم.

- چه خوب! رشته‌ت چیه؟

- رشته‌ی دانشگاهیم نقاشیه؛ اما یه مدت مدیر برنامه‌های آقای کبیری بودم. چند وقت دیگه هم می‌خوام برگردم آمریکا، با یه گروه موسیقی کلاسیک قرارداد دارم.

- من یه ساله که دارم با رضا کار می‌کنم. شما قبل از آقای سروری، مدیر برنامه‌ش بودی؟

- آره. سرم خیلی شلوغ بود و واسه‌ی همین مجبور شدم که از گروه آقای کبیری بیام بیرون.

سرم شلوغ نبود؛ اما دلیلی هم نداشت که بگم من حرفه‌ای‌تر از رضا هستم. ممکنه فکر کنن که بیخودی برای خودم نوشابه باز می‌کنم.

سرشو تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد.

چند لحظه‌ای گذشت که صنم رو به سردار گفت:

- ببخشید سردار، شما فراری دارید؟

تیز نگاهش کردم. خودش می‌دونست که فراری داره؛ پس دیگه چرا ازش می‌پرسید؟

سردار سرش رو بالا اورد. اخماشو بیشتر تو هم کرد و گفت:

- چطور؟

اگه من جای صنم بودم، ترجیح می‌دادم که دیگه چیزی نگم. انگار فهمید که اهل بگووبخند و معاشرت با خانوما نیست. من‌منی کرد و گفت:

- خب همین‌جوری. آخه منو نیاز قبل از کنسرت، تو خیابون یه فراری مشکی دیدیم که سرنشینش خیلی شبیه شما بود.

علی دیگه نگاهش نکرد و جوابش رو نداد. هم از دست سؤال احمقانه‌ی صنم حرصی شدم و هم از رفتار علی که عجیب شبیه رفتارای عجیب‌غریب من بود.

نفس عمیقی کشیدم و قیافه‌ی خونسردی به خودم گرفتم؛ درحالی‌که داشتم توی لیوان نوشابه می‌ریختم، گفتم:

- خودشون بودن، گرچه وقتی توی ماشین باشن خوش‌تیپ‌ترن.

romangram.com | @romangram_com