#ایسکا_پارت_13
میخواستم بکوبونمش. غرور بیش از حدش نشون میداد که یه رگههایی مثل من داره و من بیزار بودم از کسایی که شبیه من باشن، من تک بودم.
***
مثل همیشه و طبق برنامهی همیشگیم، سر ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم. حولهم رو برداشتم و یهراست به حموم رفتم و یک ساعت بعد با لباس راحتی و موهایی که باز دورم ریخته بودم تا خشک بشه، از حموم دراومدم و به طبقهی پایین و به آشپزخونه رفتم. هیچوقت دوست نداشتم که خدمتکار کارام رو انجام بده، برای همین هفتهای دوبار فقط میومد خونهی دراندشتم رو گردگیری میکرد. اگر وقتش رو داشتم، خودم از پس گردگیری هم برمیومدم؛ اما متأسفانه هر کاری میکردم، برنامهی کاریم سبکتر نمیشد.
میز صبحانه رو کامل آماده کردم. یکی از آهنگهای بیکلام گروه تازهکار ناسزایان رو گذاشتم و مشغول خوردن شدم. گروه ناسزایان، گروهی با سبک کلاسیک توی آمریکا بود که فقط آهنگهای بیکلام بیرون میداد و بهتازگی بسیاری از موسیقیدوستان رو به خودش جذب کرده بود. اکثرشون تازهکار ولی باسواد بودن. غوغایی رو توی عالم موسیقی به وجود اورده بودن، خصوصاً توی سبک کلاسیک. خوشبختانه تا دو هفته دیگه هم قرار بود که برم واشنگتن و مدیر برنامهی همین گروه عالی و بینقص بشم. همیشه دنبال بهترینها بودم و بهترینها هم نصیبم میشد؛ چون برای به دست آوردنشون تلاش شبانهروزی میکردم و بههیچوجه ناامیدی توی ذات من جا نداشت.
همونجور که داشتم صبحانهم رو با لـ*ـذت نوش جان میکردم، تلفن خونه زنگ خورد. با صدای پدر که از اسپیکر پخش شد، با شعف از جام برخاستم و روی تلفن شیرجه زدم.
متصل و بدون ذرهای تنفس شروع به ردیفکردن کلمات پشتسرهم، شدم. رسماً نمیدونستم که دارم چی میگم و فقط میخواستم حال دلتنگم رو ابراز کنم. به شدت دلتنگ تنها امید زندگیم بودم.
- وای که چقدر دلم برات تنگ شده عشق نیاز! اونقدر بیتابتم که اگه دست خودم بود، همین امروز میومدم واشنگتن. ایکاش بهاینزودی از پیشم نمیرفتی! ایکاش میذاشتی که منم کارام تموم شه و با هم میرفتیم!
مثل همیشه در سکوت به گلایههام گوش میداد.
صدای آسمونیش دنیام رو رنگین کرد:
- نمازم فقط بهم بگو حالت خوبه یا نه؟
همیشه بهم میگفت نمازم، میگفت نماز من نیازمه. نیازم یعنی نمازم، از اون خدا میسازم.
نفس عمیقی کشیدم ، همهی وجودم گوش شده بود و میخواست اون صدای ملکوتی رو ببلعه.
- مگه میشه وقتی با شما حرف میزنم، خوب نباشم؟ شما خوبید؟
لبخند مهربون و مردونهش رو از پشت گوشی هم میتونستم ببینم.
- تو که خوب باشی، عالیم. چه خبر عزیزم؟ کارا خوب پیش میره؟
همراه با گوشی بهسمت میز رفتم و پشتش نشستم. آب پرتقالم رو برداشتم و گفتم:
- دیگه داره مهلت دیدار از آثارم تموم میشه و باید نمایشگاه رو تحویل بدم. امروزم از ساعت هشت باید اونجا باشم، بازدید عمومی داریم و اکثرا هم دانشجوهای رشتهی نقاشی برای بازدید میان.
صدای خندهی باوقار مردونهش بلند شد و گفت:
- بگو ببینم، هنوزم کسی جرئت نداره که تابلوهات رو بخره؟
جرعهای از نوشیدنی خوشرنگم خوردم و با خنده گفتم:
romangram.com | @romangram_com