#ایسکا_پارت_87


با دیدن حالتش که یهو این‌قدر خشک و بداخلاق شد، دلم بدجوری لرزید. خدایی عصبانیت و خشم خیلی بهش میومد.

جک که یه خرده تو پرش خورده بود، با لحنی که لودگی کمتری توش بود گفت:

- خب خانم قطب شمال چه خبر؟ چه‌ کارا می‌کنی؟

اخمام تو هم رفت و گفتم:

- منظورت از قطب شمال چیه؟ من کی بهت اجازه دادم که این‌جوری صدام کنی؟

از جاش بلند شد و به‌سمت بار کوچیکی که گوشه‌ی پرتی از سالن قرار داشت، رفت و در همون حال گفت:

- ای بابا! معلوم نیست شما دوتا چتونه همش می‌خواین پاچه بگیرید.

یه بطری برداشت و با سه تا گیـ*ـلاس سمتمون اومد. نگاهی به امید انداختم که هنوز اخماش تو هم بود. روی میز گذاشتشون و گفت:

- امید تو که پذیرایی نمی‌کنی حداقل بذار من یه خرده به نیاز برسم.

- لازم نکرده نیاز نوشیدنی نمی‌خوره.

اتفاقاً اون موقع میل عجیبی به خوردن نوشیدنی داشتم. یه جورایی حرصی و عصبی بودم. لازم بود که یه خرده شنگول شم. در ضمن بدم اومد که امید مثل آقا بالا سرا بدون اینکه نظر من رو بخواد، جواب جک رو داد. نگاه پر غیظی حواله‌ش کردم و رو به جک که با بی‌خیالی مشغول پذیرایی از خودش بود، گفتم:

- منم می‌خوام. واسم بریز.

نگاه پر از خشمش رو هم ندیده حس می‌کردم؛ اما به روی خودم نیاوردم. چشمای جک برق زد و گفت:

- ای به چشم.

گیـ*ـلاس رو برداشتم و توی دستم گرفتم اونم برام ریخت. یه نفس کشیدم بالا.

- بریز!

گلوم سوخت؛ اما یه پیک هنوز کم بود هنوز از یه چیزی که نمی‌دونستم چیه ناراحت بودم. یکی دیگه زدم بالا. خواستم سومی رو بخورم که دست امید مانع شد. بهش نگاه کردم. چشماش یکمی قرمز شده بود. این همه خشم توی اون آسمون شب‌رنگ چه‌جوری جا گرفته بود؟

- بسه دیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم و دستش رو پس زدم. گیـ*ـلاس رو برداشتم و رو به جک ناخواسته گفتم:

- به سلامتی!

romangram.com | @romangram_com