#ایسکا_پارت_85
البته در درون اینقدر خونسرد نبودم. اون میخواست در مورد پریناز حرف بزنه. گرچه که خودم مطمئن بودم که یه چیزایی بینشون بوده؛ اما دلم این برهان منطقی رو سعی میکرد که پس بزنه و باورش نداشته باشه. یه جورایی دلم میخواست خوشبینانه به قضیه نگاه کنم. دوست نداشتم معشـ*ـوقهش پریناز باشه؛ چون اون دختر خیلی سر بود. یه آدمی بود که اخلاقش، رفتارش، تیپش، موقعیش، قیافهش و همه چیزش منحصر به فرد بود و رک میگم برای اولین بار داشتم به یه نفر حسادت میکردم با اینکه خودمم چیزی ازش کم نداشتم. البته اگه بخوام اخلاق گندم رو فاکتور بگیرم.
به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت. بهم زل زد.
- وقتی امروز بهم گفتی که قراره دوباره پریناز رو ببینم، برای چند ثانیه حس کردم که قلبم از کار افتاد.
قلبت با هفت جد و آبادش غلط کرد. یه جرعه دیگه نوشیدم و زیر پوستی یه نفس عمیق کشیدم.
- خیلی دلتنگشم. اون دختر یه زمانی دنیای من بود. گرچه الان سعی میکنم که دیگه بهش فکر نکنم بهخاطر اینکه ازدواج کرده؛ اما گاهی اوقات حساب دلم از دستم درمیره.
نمیدونم چرا من رو برای درددل کردن انتخاب کرده بود؟ اصلاً به من چه ربطی داشت که اینا رو برای من تعریف می کرد؟ از داخل لپم رو میجویدم و همهی توانم رو گذاشته بودم که فکر کنه خیلی خونسردم اما خدا شاهده که اگه پریناز جلوی روم بود تا حالش رو نمیگرفتم، آروم نمیشدم.
- باور کن نمیخواستم بهت توهین کنم. بهخاطر شکستی که خوردم، بعضی وقتا این اعمال بهطور غیرارادی ازم سر میزنه.
پرخاشگرانه نگاهش کردم و با غیظ گفتم:
- رفتار هیچ کسی برام مهم نیست. اونقدر ذهنم درگیره کارای مهمتریه که اصلاً به اینجور چیزا فکر هم نمیکنم چه برسه به اینکه بخوام ناراحت شم.
متعجب از تغییر ناگهانی من، بهم چشم دوخت و گفت:
- حالت خوبه؟ چرا اینقدر قرمز شدی؟
نفسم رو بیرون فوت کردم و از جام برخاستم.
- حرفات همین بود؟
اونم از جاش بلند شد.
- نیاز...
بهسمتش برگشتم و با لحن محکمی پرسیدم:
- بهخاطر این پرت و پلاها این همه وقتمو گرفتی؟
واقعاً نفهمیدم چه مرگم شده. یهو آمپرم چسبید. یهو بیمنطق شدم. مثل یه ببر ماده خشمگین شده بودم. دوست داشتم اون پریناز رو با دندونام بدرم. وای خدا! این منم؟ نیاز مشکات؟
چند لحظه مات نگاهم کرد انتظار این برخورد رو ازم نداشت خودمم میدونستم که زود عکسالعمل نشون دادم؛ چون بنده خدا چند جمله هم در مورد اون دختر حرف نزد. چشماش غمگین شد و با لحن آرومی گفت:
- بهت گفتم که دلم میخواد باهات درددل کنم. به عنوان یه دوست...
romangram.com | @romangram_com