#ایسکا_پارت_84

به‌سمت مبلا هدایتم کرد. روی یکیشون نشستم.

- همه‌ی این‌کارا سلیقه‌ی خودته؟

همون‌جور که روبه‌روم ایستاده بود، با لبخند گفت:

- راستش فقط با یه طراح دکور ایده‌م رو مطرح کردم اونم با تیمش دست به کار شد.

- حتماً ایرانی بوده! یه خارجی مطمئناً نمی‌تونه این‌قدر سنتی و ایرانی جایی رو طراحی کنه.

- آره درست میگی. از ایران طراح آوردم.

پا روی پا انداختم. یه جورایی واقعاً این خونه من رو مسحور کرده بود. تا حالا جایی رو مثل اینجا ندیده بودم. قبل از اینکه اینجا بیام، با توجه به شناختی که از شخصیتش داشتم، حدس می‌زدم که خونه‌ی ساده‌ای داشته باشه اگرم نمی‌دونستم اخلاقش چه‌جوریه، فکر می‌کردم تو یه قصر زندگی می‌کنه درست مثل خودم. شاید هم یه قصر با شکوه‌تر اما اصلاً حدس نمی‌زدم که خونه‌ی شیک و کاملاً سنتیش این‌جوری محوم کنه. ایرانی خالص بود.

- چی می‌خوری واست بیارم؟

نگاهش کردم.

- یه چیز ایرانی بیار.

لبخندش عمیق‌تر شد و همون‌جور که داشت به‌سمت آشپزخونه می‌رفت، گفت:

- به روی چشم بانو.

از همون جایی که نشسته بود، به آشپزخونه دید داشتم. آشپزخونه‌ی اپن و جمع و جوری بود. با یه سینی برگشت که توش دو تا فنجون بود. تعارف کرد. با تشکر برداشتم. وقتی عطر زعفرون مشامم رو پر کرد، فهمیدم که چای زعفرون درست کرده.


با لـذت فنجون رو سمت بینیم بردم و دوباره بو کشیدم. اون‌قدر از لـذت و آرامش پر شدم که چشمام رو بستم.

آخ خدا! این مرد دیگه کی بود؟ چرا این‌قدر خاص بود؟ چرا؟ آخه مرد هم این‌قدر متفاوت و آدم؟ چشمام رو که گشودم، دیدم بهم زل زده. متفکر،‌ عمیق و جدی. بی‌توجه به حالتش گفتم:

- شعرهای حافظ توی خونه، منو به شیراز برد. نقاشی‌های روی دیوار منو به اصفهان برد. حالا هم با این چای زعفرون بی‌نظیرت منو به مشهد بردی. یه جورایی دارم به سبک زندگیت غبطه می‌خورم.

بی‌مقدمه و بدون توجه به حرفام گفت:

- نمی‌دونم چرا گاهی اوقات دلم می‌خواد باهات درددل کنم. می‌خوام برات توضیح بدم. می‌خوام از اتفاقایی که توی زندگیم میفته سردربیاری. واقعاً نمی‌دونم چرا؟ اما می‌خوام دلیل رفتار امروزمو واست توضیح بدم. نمی‌خوام دچار سوءتفاهم بشی.

جرعه‌ای از چای خوشمزه‌ش رو نوشیدم و گفتم:

- من آماده‌م. حرفاتو می‌شنوم.

romangram.com | @romangram_com