#ایسکا_پارت_83
دروغه که بگم لحن آرومش منو هم تحتتأثیر قرار نداد؛ اما سعی کردم که موضع خودم رو حفظ کنم برای همینم دستام رو بهسـ*ـینه زدم و اخم روی ابروهام رو عمیقتر کردم.
- تایم کاری تموم شده میتونستی فردا بهم بگی. درضمن برنامههای من خیلی مهمه نمیتونم برای فردا بندازمشون.
البته فقط برنامهی ورزش و حموم و آرایشگاهم به هم میخورد؛ اما خواستم جلوش یه جورایی هم کلاس بذارم هم مخالفت دروغین خودم رو بیان کنم. با همون حالت آروم شده و نگاهی که به خیابون بود، گفت:
- حرفای من کاری نیست. میریم خونهم با هم صحبت میکنیم.
ترجیح دادم که دیگه بیشتر از این لجبازی نکنم. یه جوراییم کنجکاو شده بودم. دلم میخواست زودتر میفهمیدم که چی میخواد بهم بگه. اولین کسی بود که نسبت به شنیدن حرفاش مشتاق بودم.
به صندلی تکیه دادم و در سکوت به خیابونای اطراف نگاه کردم. اونم پخش ماشین رو روشن کرد. یکی از آهنگای گروه رندان، همون که پریناز پرنیان رهبرش بود، پخش شد.
پریناز! چرا با شنیدن اسمش، امید یهو بداخلاق شد؟ نکنه...
سرم رو تکون دادم. نه! امکان نداشت پریناز باشه! اون دختر رو چه به امید؟
کمی فکر کردم. کنار هم گذاشتمشون. خیلی به هم میومدن. پریناز مثل یه پری زیبا بود و امید هم مثل یه شاهزاده هم ابهت داشت، هم از مردونگی و جذابیت پر بود.
ولی چرا امید باید عاشق پریناز بشه؟ یه صدایی درونم گفت چرا نشه؟
واقعاً چرا نشه؟ پریناز همه چی داشت. هر مردی آرزوش بود که با اون باشه. حتی مطلقه بودنش هم چیزی ازش کم نمیکرد.
یه حس گزندهای وجودم رو پر کرد. چرا من اینجوری شده بودم؟ اصلاً چرا داشتم به این دوتا فکر میکردم آخه؟ این چیزای پیشپا افتاده که نباید برای من مهم باشه.
- پیاده شو.
بهش نگاه کردم که داشت از ماشین پیاده میشد. اونقدر درگیر فکر بودم که اصلاً متوجه نشدم چهجوری رسیدیم. از ماشین پیاده شدم. امید داشت بهسمت یه خونهی یه طبقه میرفت. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. یه حوض سرامیکی کوچیکی کنار باغ بود. یه باغ نسبتاً کوچیک اما سرسبز و پر دار و درخت. دوباره یه نگاه به خونه کردم. خونهای که شیشههای رنگ و وارنگش من رو یاد خونههای قدیمی ایرانی میانداخت. درهای چوبی، یه آلاچیق نقلی اونور باغ، گلهایی که پیچکوار روی دیوار خونه رشد کرده بودن، به گلدونای فیروزهایرنگی که همه جای باغ از در و دیوار و آلاچیق آویزون شده بودن. این خونه به معنای واقعی یه تیکه از ایران بود. بهسمت حوض رفتم. توش پر از ماهیهای قرمز و پرجنبوجوش بود.
- بیا تو. وقت واسه تماشا زیاده.
بهسمتش برگشتم. به ستون چوبی کنار در خونه تکیه داده بود. بهسمتش رفتم و مثل اینکه همهی جیغ و دادامون یادم رفته باشه، گفتم:
- خیلی خونهی زیبا و خاصی داری! آدمو تو خلسه میبره.
لبخند کجی زد و در رو برام باز کرد. عقب ایستاد تا اول من وارد شم.
اوه خدای من! با دیدن اون همه زیبایی، دهنم باز موند و سرجام خشک شدم. یه پذیرایی حدوداً چهارصد متری که روی دیوارهاش به طرز هنرمندانهای نقاشیهای مینیاتوری کشیده شده بود. مثل نقاشیهای استاد فرشچیان. کل دیوار اینجوری بود. وسط خونه باز یه حوض قرار داشت که فوارههای کوچیکی هم داخلش نصب بود و آبهای قرمز، آبی و زرد بیرون میداد. روی سقف، اشعار مولانا و حافظ با خط نستعلیق حک شده بود. کف پارکت حالت چوبی داشت. مبلهای گوشهی سالن هم با رنگهای سنتی، ترمهدوزی شده بود و یه دکوری خیلی بزرگی، گوشه دیگه سالن قرار داشت. این دکور، پر از ویولنهای مختلف با رنگهای مختلف بود. فرشهای گردی هم که توی سالن انداخته شده بود، به رنگ یاقوت کبود بودن که زیبایی خونه رو صد چندان کرده بودن. دستش رو پشت کمرم حس کردم.
- میدونم خیلی تعجب کردی! هروقت هرکی میاد اینجا، تا چند لحظه مبهوت این خونه میشه؛ اما بهتره بشینی تا ازت پذیرایی کنم.
romangram.com | @romangram_com