#ایسکا_پارت_80
- مگه قبل از اومدنت باهات اتمام حجت نکردم که فقط در مورد مسائل کاری و موسیقی سؤال بپرسی؟ بهت گفتم یا نه؟
- بل...
نذاشت حرفش رو کامل بگه و با صدای بلندتری گفت:
- پس چرا داشتی اون پرتوپلاها رو به نیاز میگفتی؟ خیلی دلت میخواد اینکارت رو به سردبیرت گزارش بدم؟
با چشمای گرد شده فقط نگاهش کردم. این مرد واقعاً شخصیتش چهجوری بود؟ با اینکه از اون پسرک بدم میومد و بهنظرم حقش بود که اینجوری کنف بشه؛ اما یه ذره هم دلم واسش سوخت. صورتش رنگ گچ شده بود. البته حقم داشتا اگه یکی هم اینجوری به من نگاه میکرد، مثل میت میشدم.
- من...
امید از جاش بلند شد و باز نذاشت حرفی بزنه.
- برو بیرون!
اونم از جاش برخاست و روبه امید گفت:
- باور کنید من نمیخواستم باعث آزار شما بشم. لطفاً...
امید بهسمت در رفت و بازش کرد. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، با دست اشاره کرد که بره بیرون! پسره هم ساکت شد و بعد از اینکه نیمنگاهی بهم انداخت، با سری افتاده از اتاق خارج شد.
امید در رو بست و بهش تکیه داد. مستقیم بهم زل زد و با لحن آرومتری پرسید:
- تا قبل از نیومدنم چه چیزایی بهت میگفت؟
بهش نگاه کردم. به ژست جذابش، به چهرهای که حالا در مقابل من نرم و دلپذیر شده بود، به لحنی که آرامشش دلم رو لرزوند و چشمایی که بهم زل زده بود. چشمای مشکی و شبرنگی که از همون دیدار اول مثل مته روی مخم رفت. دلم نمیخواست بحث رو کش بدم هر چی بود دیگه تموم شده بود. لبخندی زدم و از جام برخاستم و بهطرفش رفتم.
- این روزا زود آمپر میچسبونیا! جریان چیه استاد؟
با دیدن حالت شیطون و تخسی که به خودم گرفته بودم، لبخند کمرنگ و جذابی روی لباش نقش بست. وای خدا من رو بگیر غش نکنم یه وقت!
- با هرکسی در حد لیاقتش رفتار میکنم. من قبل از اومدنش باهاش صحبت کردم و گفتم که در مورد مسائل خصوصی هیچ حرفی نزنه.
رسیدم بهش و دقیقاً روبهروش ایستادم. خیلی نزدیک! اون به در تیکه داده بود و منم جلوش ایستاده بودم. خیرهی چشماش شدم و با همون لحن شیطونم گفتم:
- داشت صدامون رو ضبط میکرد. اگه پخشش کنه چی؟ نمیترسی طرفدارای خوشگلتو از دست بدی؟همهی اونا تا حالا امید ویولنیست رو اینقدر خشن ندیده بودن!
لبخندش عمیقتر شد. موقعی که داشتم حرف میزدم اونم محو چشمام بود، درست عین خودم. عمداً این حرف رو زدم میخواستم بدونم طرفدارای دخترش چقدر براش اهمیت دارن. یه حس حسادت، شایدم یه حس تملک احمقانه داشت توی قلبم زبانه میکشید. یه حسی که میدونستم باید از بین بره و بیدلیل و خیلی زود توی وجودم به ریشه دوونده بود. از خودم بابت این ارادهی بینهایت سست در برابرش تعجب کرده بودم؛ اما واقعاً نمیتونستم جلوی رشد این احساس نوپا رو بگیرم. روزبهروز داشت قویتر میشد. روزای اول فقط از شخصیتش خوشم میومد. بعدش هی محو چشما و قیافهش میشدم. بعدش از عصبانیتاش خوشم اومد. بعدش ، بعدش، بعدش! حالا هم که به اینجا رسیده بودم، به مرحلهای که فقط دلم میخواست من بهش حس داشته باشم و همهی دخترا نتونن ببیننش. فقط من رو ببینه، منم فقط اون رو ببینم.
romangram.com | @romangram_com