#ایسکا_پارت_79

از خنده‌ی مسخره‌ش، پوزخنده مسخره‌تری روی لباش مونده بود.

- من هنوز سؤالام تموم نشده. وقتی همشون رو پرسیدم اون‌وقت میرم.

آدم سمجی بود. درست مثل همه‌ی خبرنگارای دیگه!اقتضای شغلشونم همین بود دیگه. پشت‌چشم نازک کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:

- خیله‌خب. زودتر بپرس.

چشماش رو تنگ کرد و کمی به جلو خم شد. انگار می‌خواست بازجویی کنه مرتیکه!

- ببینم دوست‌پسر تو احیاناً امید نیست؟

کمی بابت سؤالش جا خوردم. امید؟ دوست‌پسر من؟ واقعاً امید می‌تونست دوست‌پسر من بشه؟ یه جورایی حس می‌کردم من رو در حد خودش نمی‌دونه یعنی راستش منم خودم رو در حد امید نمی‌دونستم! اولین مردی بود که به غیر از پدر که این‌قدر برام عظمت داشت. رک بگم اگه یه روزی بهم پیشنهاد دوستی می‌داد، بدون فوت وقت قبول می‌کردم. آدمی نبودم که بخوام بذارم موقعیتای خوب از دستم در بره؛ اما یه جورایی توی دلم حتم داشتم که محاله همچین حسی بهم پیدا کنه. توی این مدت که شناخته بودمش، فهمیده بودم که اخلاق منحصر به فردی داره. اخلاقش خوب و نرمه البته تا زمانی‌که کسی توی خط قرمزاش پا نذاره وگرنه یه شیر خشمگین میشه که حتی من رو هم از ترس به لرزه می‌‌ندازه چه برسه به بقیه!

- خانم مشکات حواست به من هست؟ ازت پرسیدم تو با امید رابـ ـطه داری؟

با شنیدن دوباره‌ی صداش، از توی فکر دراومدم. اومدم دهنم رو باز کنم و جوابش رو بدم که صدای امید غافلگیرمون کرد.

- خیلی مهمه که بدونی؟

وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. با دیدنش، نفس توی سـ*ـینه‌م حبس شد. آخه این مرد چرا این‌قدر جذاب و پرابهت بود؟ روزبه‌روز به جذابیتش اضافه می‌شد. شلوار مردونه‌ی کتون خاکستری با پیرهنی که کمی پررنگ‌تر از خاکستری شلوارش بود و آستیناش رو به طرز زیبایی بالا زده بود و ساق‌های دستش رو که خط روشون افتاده بود، بیرون انداخته بود. موهای جوگندمی خوشگلشم مثل همیشه مرتب و مردونه بالا داده بود.

پیرهنش داشت توی بدنش جر می‌خورد. معلوم بود زیاد داره بوکس کار می‌کنه؛ چون هرچی بیشتر می‌گذشت، هیکلش حجیم‌تر و جذاب‌تر می‌شد. گاهی از این همه جذابیت می‌ترسیدم. نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره خیلی جدی به اون پسرک که با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کرد، زل زد. داشت به‌سمتمون میومد که من به احترامش از جام برخاستم. روزنامه‌نگاره هم همین‌طور. کنارمون ایستاد و با دست بهم اشاره کرد که بشینم خودشم کنارم روی مبل نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. با لحن محکمی رو به روزنامه‌نگاره که هنوز ایستاده بود کرد و گفت:

- تو پسر جان نیلسونی؟

سرجاش نشست و با لبخند کم‌رنگی گفت:

- بله. این سعادت نصیبم شده که بیام با شما مصاحبه کنم آقای رضایی.

دقیقاً با امید لحنش ۱۸۰درجه فرق کرد. با من خیلی راحت و بی‌پروا بود؛ اما نسبت به امید، یه جور احترام خاص داشت، یه احترامی که انگار مجبور بود بذاره. تغییری توی حالت امید ایجاد نشد و با همون لحن گفت:

- اما انگار تو برای فضولی پا شدی اومدی اینجا نه مصاحبه.

جوری این جمله رو گفت که بنده خدا به تته‌پته افتاد. گفتم که به وقتش امید خیلی ترسناک می‌شد درست مثل همین الان، بدون اینکه نعره بزنه طرف مقابلش رو تا مرز سکته برد و آورد.

- جناب رضایی باور کنید من قصد فضولی نداشتم. این سؤال عادیه! فکر نمی‌کردیم ناراحتتون کنه. نمی‌خواستم مصاحبه خیلی خشک و بی‌روح باشه.

امید به‌طرفش خم شد و با چشمایی که به‌شدت جدی و خشن شده بود، بهش زل زد. با تحکم گفت:


romangram.com | @romangram_com