#ایسکا_پارت_76

- تو یه فرشته‌ای! یه فرشته‌ی خاص که با همه‌ی فرشته‌های دیگه فرق داره. در عین غرور و استحکامت، مهربون‌تر و ظریف‌تر از همه‌ی اونایی!

دستم رو سمت لباش برد. حرفاش مثل یه نسیم، همه‌ی وجودم رو پر از لـ*ـذت کرد.

بـ..وسـ..ـه‌ای که روی دستم نشوند، توانم رو ازم گرفت. چشمایی که می‌دونستم خیلی ملتهب شده رو، بستم و روی هم فشارشون دادم. بـ..وسـ..ـه‌ای که در عین کوتاه بودنش، حرارت زیادی داشت. حرارتی که می‌تونست به‌راحتی سرمای ظاهری قلبم رو ذوب کنه.

- تو لایق پرستشی. روح خدا در تو دمیده شده! قدر خودتو بدون!

چشمام هنوز بسته بود. روی نگاه کردن بهش رو نداشتم. باز هم اون شرم عجیب‌غریب به‌سراغم اومده بود.

زمانی چشمام رو باز کردم که صدای در، نشون از رفتنش می‌داد. به در بسته خیره شدم. دستم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.

دقیقاً همون‌جایی رو که بوسیده بود، بوسیدم؛ اما عمیق و طولانی!

***

پا روی پا انداختم و به مبل تکیه دادم. پسرک روزنامه‌نگار با تیپ اسپرتی، بی‌قید روبه‌روم نشسته بود و با اشتیاق به چشمام خیره شده بود. از اون شرکت معروف تعجب می‌کردم که یه همچین کسی رو برای مصاحبه می‌فرستادن! اگه شهرتمون برام مهم نبود، با اردنگی پرتش می‌کردم بیرون!

همون‌جور که با جدیت نگاهش می‌کردم، با لحن خشکی گفتم:

- به چی این‌قدر نگاه می‌کنی؟ مگه نمی‌خواستی مصاحبه کنی؟ من سرم شلوغه زود کارتو انجام بده و وقتمو تلف نکن!

این حرف رو که بهش زدم، ابروهاش رو بالا انداخت و صاف سرجاش نشست. زیرلب یه چیزی زمزمه کرد، یه چیزی تو مایه‌های چه‌قدر بداخلاق! اخمام رو بیشتر تو هم فرو کردم و به روی خودم نیوردم که حرفش رو شنیدم. نه حوصله‌ی کل‌کل داشتم، نه پرروتر شدن این مرتیکه رو!

- رییس این گروه کیه؟

آخه اینم سؤال بود که پرسید؟ ناخواسته دهنم کج شد.

- امید رضایی!

سرش رو تکون داد و توی تبلتش چیزی رو یادداشت کرد.

- شما هم مدیر برنامه‌هاشون هستید؟

با بی‌حوصلگی حرفش رو تأیید کردم.

- اوهوم.

دوباره نگاهش رو بهم انداخت. یه جور پر هـ*ـوس، یه جور حال به هم زن، همون‌جور که بهم زل زده بود، گفت:


romangram.com | @romangram_com