#ایسکا_پارت_75
- به عنوان یه دوست...
بهم رسید. با همون اخم و با همون نگاه خیرهای که به چشمام زل زده بود. توجهی به جک که داشت حرف میزد، نکرد و بازوم رو کشید. دنبالش کشیده شدم و با تعجب نگاهش کردم. تندتند راه میرفت و من رو دنبال خودش میکشید. در یکی از اتاقا رو باز کرد و من رو هل داد. خودشم اومد تو و در رو پشت سرش بست. خودم رو گرفتم تا لیز نخورم. خیلی محکم هلم داده بود. بهزور سرجام ایستادم و با چشمای گرد شده بهسمتش برگشتم و قبل از اینکه بخوام علت این رفتارش رو بپرسم، خودش حرف زد. تحکم توی صداش عجیب دلم رو لرزوند.
- این چه ریختیه؟ چرا این شکلی شدی تو؟
درحالیکه دستم رو روی بازوم گذاشته بودم و داشتم ماساژش میدادم، گفتم:
- چرا همچین میکنی؟ بازومو کندی.
دستاش رو به سـ*ـینه زد. اخماش بیشتر تو هم رفت.
- جواب منو بده! چرا پای چشمت کبود شده؟
این تحکم توی صدا و این اخمهای درهم، حالم رو یه جورایی خوب کرد! نتونستم از بهوجود اومدن لبخند روی لبام جلوگیری کنم. با صدای آرومی گفتم:
- چیز زیاد مهمی نیست! خوب میشه!
پوفی کشید و دستاش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد. با همون لحن قبلی گفت:
- چرا درست جوابمو نمیدی؟ ازت پرسیدم چرا.
یعنی باید بهش میگفتم از مسیح مشت خوردم؟ خب یه جورایی پیدا بود که صورتم ضربه خورده. توی اینجور مواقع به هرکسی میگفتی که علت کبودیه صورتت یه چیز دیگهس، شاید در ظاهر قبول میکرد؛ اما مطمئناً توی دلش میگفت ارواح عمت معلومه کتک خوردی!
با تردید نگاهش کردم. منتظر بود. این امید تا جواب سؤالش رو، اونم جواب واقعی سؤال رو نمیگرفت، نه میذاشت من از این در خارج شم، نه خودش! آهم رو بیرون دادم و رفتم روی صندلی پیانوی گوشه اتاق نشستم. به دیوار روبهروم خیره شدم و با صدای آرومی پرسیدم:
- دونستنش چه فایدهای برات داره؟
- بگو!
نگاهش کردم. به در تکیه داده بود و دستاش رو توی جیبش فرو بـرده بود. دوباره چشمام رو چرخوندم و به دیوار زل زدم.
آهی از سـ*ـینه خارج کردم و پس از مکثی، شروع کردم. تعریف اتفاقاتی که بین خودم و صنم و مسیح افتاده بود؛ اما اسم هیچ کسی رو نگفتم. فقط ماجرا رو تعریف کردم. اونم در سکوت به حرفام گوش داد. در طول صحبت، همونجور که من به دیوار خیره بودم، اونم به من خیره بود. لحنم محکم و خونسرد بود. آخرشم بهش گفتم که این مشت اصلاً مهم نیست. حتی نمیخوام اون مرد تاوانش رو بده! چون که دوستم الان خوشبخته و داره میخنده. همین خندهی روی لباش، برای من به اندازهی کل دنیا میارزه! همین که الان شاد و خوشحال میبینمش کافیه. اون مرد هم فراموش میشه!
بعد از تموم شدن حرفام، تکیهش رو از روی در برداشت و با قدمهای آرومی بهسمتم اومد. جلوی پام روی زمین زانو زد و چونهم رو توی دستش گرفت و با ملایمت صورتم رو بهسمت خودش برگردوند. مثل همیشه محو اون همه سیاهی شدم. شب هم اینقدر سیاه و یکدست نیست! دیگه اون اخما رو نداشت. دیگه اون جدیت رو نداشت. شده بود امید واقعی! همون که خیلی مهربونه، همون که با خشم بیگانهست.من این امید رو بیشتر دوست داشتم. لحن آرامشبخشش، قلب منو هم که از شدت بیتابی بالاوپایین میپرید، آروم کرد.
- نیاز خانوم نمیدونم از چه واژهای برای این همه معرفتت استفاده کنم.
دستم رو توی دستش گرفت. ضربان قلبم دوباره بالا رفت. مکث کوتاهی کرد و به دست کوچیکم که توی دستای بزرگش ظریفتر بهنظر میرسید، نگاه کرد و بعدش دوباره سرش رو بالا آورد و به چشمام زل زد. نوازش انگشتام توسط دستش، یه خلسهی بینظیر، یه حال و هوای عالی و یه احساس متفاوت رو بهم میداد.
romangram.com | @romangram_com