#ایسکا_پارت_74
خندید. یه خندهی هیستریک، بلند و طولانی. عصبی و کمی هم ترسناک. یهو ساکت شد. توی چشمام زل زد.
- میتونم!
و بلافاصله بعد از این حرف، مشت محکمی زیر چشمم خورد. اونقدر قدرت داشت که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پخش زمین شدم. استخون گونهم بهشدت درد گرفت. توی همون لحظه فهمیدم که چقدر زیر چشمم باد کرده. کوچیک شدنش رو احساس میکردم. نه جیغ زدم و نه نالهای کردم؛ ولی کل وجودم از شدت درد میلرزید.
بهسمتم اومد و توی صورتم خم شد.
- میبینی که میتونم.
دستش رو بالا برد تا یه مشت دیگه بهم بزنه. خواستم از جام بلند شم و از خودم دفاع کنم که دستش توی دستای دیگهای اسیر شد.
بالاخره اومد. قرار بود پیام اون شب بیاد خونهم تا سر مسائل فروش واحدهای تجاری پدر صحبت کنیم. خوشبختانه کلید خونه رو هم داشت.
از امنیتم که خیالم راحت شد، دیگه بهشون توجه نکردم. به درگیر شدنشون، به هیچی توجه نکردم! از جام بلند شدم. درد داشتم؛ اما نه اونقدر که بخوام به آه و ناله بیفتم. بهسمت خونه رفتم.
این مشت، به شادی الان دوستم میارزید. پس مهم نبود.
***
قبل از اینکه وارد سالن تمرین بشم، نگاهی به آینهی قدی کنار در انداختم. دستم بهسمت کبودی خیلی زیاد دور چشمم رفت. هرکسی من رو میدید، میفهمید که مشت محکمی خوردم. عصبانیت پدر بماند. خبررسانی پیام هم بهش بماند. نگاههای خیره و پرسؤال بچهها هم بماند؛ اما در مقابل امید چیکار میتونستم بکنم؟ چه عکسالعملی باید نشون میدادم؟ نفسم رو فوت کردم و با بسمالله وارد سالن شدم. همه رسیده بودن و داشتن تمرین میکردن. امید هم مثل همیشه پایین سن ایستاده بود و راهنماییشون میکرد. نسبت به ماههای اول، خیلی پیشرفت کرده بودن. از همون اولم به تدریس امید شک نداشتم. اون همیشه معجزه میکرد و حتی بیاستعدادترین آدما رو هم حرفهای میکرد. رفتم روی صندلی همیشگیم نشستم و نگاهشون کردم. نگاه همه به نتهای روبهروشون بود. نگاه امید مثل همیشه با لبخند بهسمتم برگشت تا بهم سلام کنه؛ اما همونجور که حدس میزدم، برای چند دقیقه مات صورتم شد. اخماش تو هم رفت و دوباره روش رو بهسمت بچهها کرد و به کارش ادامه داد.
مونده بودم چیکار کنم. اخمش خیلی معنی داشت و میدونستم تا از جریان سر درنیاره، ول کنم نیست.
الانم اگر سمتم نیومد، نمیخواست بچهها به رابطمون حساس بشن. میدونستم که توی خلوتمون حتماً کچلم میکنه!
سرم رو پایین انداخته بودم و با دستهی کیفم بازی میکردم. فکرم مشغول بود. شاید بهتر بود تا خوب شدن کامل صورتم، برای تمرین پیششون نمیرفتم؛ اما خب دروغ چرا، هم دوست داشتم زودتر ببینمش و هم اینکه دلم میخواست عکسالعملش رو نسبت به کبودی چشمم ببینم. برام مهم بود که چهجوری رفتار میکنه! دلم میخواست که ناراحت بشه و حتی سرم داد بزنه که چرا مواظب خودم نیستم و اجازه دادم یه نفر همچین بلایی سرم بیاره!
وقتی که زمان استراحت رو به بچهها داد، تازه همه فرصت کردن که من رو ببینن. با چشمایی از حدقه دراومده به صورتم خیره شدن. اینا دیگه حق نداشتن چیزی بپرسن و خودشونم میدونستن برای همین تکتک اومدن بهم سلام کردن و رفتن پی کارشون. تنها کسی که با پررویی موند پیشم، جک بود! همونجور که خیره نگام میکرد با تعجب گفت:
- چه بلایی سر صورتت اومده دختر؟ چرا این شکلی شدی؟
نگاهم رو به امیدی که با قدمهای محکمی داشت بهسمتمون میومد، دوختم. اخمام رو توی هم فرو کردم و خشک گفتم:
- به تو ربطی نداره!
romangram.com | @romangram_com