#ایسکا_پارت_73
***
وارد خونه که شدم، ریموت در رو زدم تا در بسته شه. از ماشین پیاده شدم. هنوز در کامل بسته نشده بود که یه نفر داخل خونه پرید. با بهت به مردی که وارد شده بود، نگاه کردم.
چشمای قرمزش، یه نفرت عمیق رو نشون میداد. موهای آشفتهش، خبر از آشفتگی درونش میداد.
دستبهسـ*ـینه بهش خیره شدم. چند قدم جلوتر اومد. گره ی کرواتش رو شل کرد.
- مشتاق دیدار خانم مشکات.
نیشخندی زدم و از سرتاپا، تحقیروار نگاهش کردم.
- اینجا چه غلطی میکنی؟
خندهی زشتی کرد و کتش رو از تنش درآورد.
- بهنظرت این موقع شب، اونم تنها با تو، با توی سرتق، چیکار میتونم داشته باشم؟
حرفاش، نه تنها ترس توی دلم ننداخت، بلکه باعث شد یه ذره هم بخندم. با تکخندهی کوتاهی گفتم:
- یعنی می خوای به من بی حرمتی کنی؟ خوبه توی اینکارا مهارتم داری. اکی موافقم. معطل نکن و زود بیا کارت رو انجام بده.
اخماش توی هم رفته بود و دندوناش رو به هم میفشرد.
- تو مجوز داروخونهی منو باطل کردی؟
با خونسردی سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم:
- اوهوم!
یه قدم نزدیکتر شد.
از لای دندونای به هم چسبیدهش غرید:
- به چه حقی اینکارو کردی؟ دلت میخواد تهدیدام رو عملی کنم؟
با همون لحنم جواب دادم:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
romangram.com | @romangram_com