#ایسکا_پارت_72

- ناقابله. فردا صبح پرواز دارم دیگه نیستم که درخدمتتون باشم. برای همین کادومو امشب میدم.

صنم بسته رو ازم گرفت و روی میزگذاشت.

- دستت درد نکنه؛ ولی چرا به این زودی می‌خوای بری؟ فردا رو هم می‌موندی دیگه.

- خیلی کار دارم. کنسرتای گروه هم داره شروع میشه. فقط اومدم که حداقل توی مراسم عروسیت باشم.

تا اسم گروه رو آوردم، چشماش برق زد و با هیجان محکم رو شونه‌م کوبید و گفت:

- خیلی کثافتی نیاز! من می‌گفتم چرا به رضا و بچه‌های خانه ترانه محل نمیدیا! نگو یه لقمه بزرگ‌تری رو زیر نظر داشتی و به من نمی‌گفتی. خانم رفته برا من مدیربرنامه‌های امید رضایی شده.

با حالتی مصنوعی خودش رو باد زد و ادامه داد:

- چقدرم خوشگله! آدم دوست داره درسته قورتش بده.

این صنم آدم بشو نبود! راست‌راست جلوی مهیار داشت از یه مرده دیگه این‌جوری تعریف می کرد. اگه من جای شوهرش بودم، حلق‌آویزش می‌کردم تا این‌جوری شیرین زبونی نکنه.

با خنده داشتم به سخنرانی و غراش گوش می دادم که تشر مهیار باعث شد سکوت کنه.

- صنم!

انگار یهو یادش اومد که شوهرش کنارش ایستاده. لبخند گشادی زد و دستش رو دور گردنش حلقه کرد. با لحن پرعشوه‌ای گفت:

- عزیزم! تو خودتو با اون مرتیکه‌ی یالغوز فرنگی مقایسه می‌کنی؟ تو کجا اون کجا! تو عشق منی، می‌فهمی؟ عشق من!

و محکم گونه‌ش رو بوسید. این دختر عجب آدمی بود. سیاستش هم خنده‌دار بود. مهیار محو چشماش شده بود و هیچی نمی‌گفت. با عشق نگاهش می‌کرد. فهمیده بود که صنم داره خرش می‌کنه؛ اما معلومم بود که چه‌قدر می‌خوادش.

شیطنت نگاه صنم هم رنگ باخت و جاش رو به یه احساس پرشور و هیجان داد.

به‌آرومی ازشون جدا شدم و گذاشتم که توی حال خوششون غوطه‌ور شن. آدما اگه می‌خواستن، می‌تونستن خوب زندگی کنن!

آدما اگه آدم بودن، با همه چی شاد بودن. شاد می‌شدن. شاد زندگی می‌کردن. شاد گریه می‌کردن و شاد می‌مردن!

معنای عشق توی سرم بالا و پایین می پرید. عشق زیاد، مفهوم فلسفی و سختی نداشت. عشق می‌تونست یه جمله باشه. شاید هم یک بیت!

«زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو... بار دیگر تو»


romangram.com | @romangram_com