#ایسکا_پارت_69
مازیار پشتم ایستاده بود و کنار گوشم به آرومی این جمله رو گفت. بدون اینکه برگردم، جوابش رو دادم:
- تو واقعاً نابغهای! بهراحتی ذهن آدما رو میخونی. براوو!
خندهی کوتاهی کرد. بازوم رو گرفت و بهسمت خودش برمگردوند. خیرهی چشمام شد.
- رنگ قهوهایه چشمات قشنگتره!
لبخند کجی کنج لبم نشست.
- میدونم.
واقعاً میدونستم. چشمای طبیعی هر فرد زیباتره. خصوصاً یه زن ایرانی! چشمای بینظیرش یه جاذبهی خاصی داره.
سرش رو کج کرد و با همون لحن آروم گفت:
- ولی با این رنگ پوست جدید، دیوونه کننده شدی. میخوای توی این مجلس محشر به پا کنی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و برگشتم. دوباره به صنم نگاه کردم. هنوز مشغول صحبت با اطرافیان بود.
- نمیخوای بری پیشش؟
- میرم؛ ولی نه الان!
- پس تا وقتیکه سرش خلوت بشه...
مکثی کرد و با تردید گفت:
- میشه... میشه باهام برقصی؟
برای گذروندن وقت، پیشنهاد خوبی بود. بعد از رقـ*ـص میتونستم برم پیش صنم. با هم توی باغ رفتیم. سمت پیست رقصی که پر بود از پیر و جوان. همه توی بغـ*ـل هم رفته بودن و با حس میرقصیدن.
زمانیکه دستاش دورم حلقه شد، توی گوشم زمزمه کرد:
- چقدر کمرت باریکه.
دستام رو گذاشتم روی شونهش و باهاش همراهی کردم.
- تازه به این موضوع پی بردی؟
romangram.com | @romangram_com