#ایسکا_پارت_68
دوباره وحید با صدای بلندی زد زیر خنده و منم با اخمی تصنعی دو تاشون رو نگاه کردم. نیش مازیارم باز شده بود.
- کوفت! کجای حرف مسخرهت خندیدن داره؟
دوباره وحید پقی زد زیر خنده. مدل خندیدنش جوری بود که من رو هم به خنده انداخته بود؛ اما سعی میکردم که موضع خودم رو حفظ کنم.
- تو که قرار نبود بیای بلا. میدونی چهقدر صنم بیچاره گریه کرد؟
نگاهم رو از وحید گرفتم که هنوز داشت میخندید و دوختم به مازیاری که با لبخند کمرنگی نگاهم میکرد.
- خواستم سورپرایزش کنم.
توی چشمام زل زد.
- خیلی عوض شدی! خیلی زیاد!
دستام رو بغـ*ـل کردم و خیره نگاهش کردم.
- بله. از اشارهای که کردی فهمیدم که متوجه این همه تغییر شدی!
وحید که تازه آروم شده بود، دوباره با صدای بلندی زد زیر خنده! با چشمای گرد شده نگاهش کردم. کجای حرف مازیار اینقدر خنده داشت آخه؟ مازیارم زد تو سرش و گفت:
- تو هم هی بیخودی نخند. خیره سرت اسمت مرده یه خرده جذبه داشته باش!
و دوباره رو به من کرد و گفت:
- کی رسیدی ایران؟
- دیشب.
صدای هلهله و موسیقی شادی باعث شد نگاه همه بهسمت در ورودی بره. در توسط خدمتکارای آراستهی تالار باز شد و عروس و دوماد داخل اومدن. میخواستم بین اون همه جمعیت فقط صنم رو ببینم. دوستی که بالاخره به آرزوش رسید و یه شوهر خوب نصیبش شد. لباس عروس بلند و پفدارش، لبخند رو روی لبام نشوند. موهای بلندی که اکستینشن شده بود و به صورت حالتدار روی شونههاش رها شده بود. خیلی بهش میومد.
هر زنی، هر جنس لطیفی، با هر قیافه و هیکلی، شب عروسیش شبیه به یه پری، به یه پرنسس تمام عیار میشه! اون پرنسس، لایق بهترین هاست. لایق غرق شدن توی بـ..وسـ..ـههای بیامون یه مرده! مردی که عاشقشه.
لبخندش دنیا رو برام قشنگتر کرد. امیدوار بودم تا ابد حتی در غمها و مشکلات، شیرینی این تبسم، یار و یاورش باشه.
بهسمت جایگاهشون رفتن و روی صندلیهای سلنطتی و مخصوصشون نشستن. همه دورشون جمع شده بودن و میرقصیدن. تبریک میگفتن. صحبت میکردن. آرزوی خوشبختی میکردن. کل میزدن؛ اما من دورتر از همه ایستاده و تنها نظارهگر صحنههای قشنگ روبهروم بودم. صحنههایی که در عین تکراری و عادی بودن، زیباییهای زندگی رو نشونم میداد.
- مثل همیشه در سکوت فقط آدما رو میبینی و توی دلت مسخرشون میکنی؟
romangram.com | @romangram_com