#ایسکا_پارت_67

ابروهام رو بالا انداختم و فقط نگاهش کردم. نگاه اونم تو چشمایی که توسی روشنش به‌شدت برق می‌زد، خیره بود.

- تو احیاناً خواهرخونده‌ی نیاز مشکات نیستی؟

نیشخندم عمیق‌تر شد و لیوانم رو روی میزی که کنارمون بود، گذاشتم. دستم رو توی موهام بردم و مرتبشون کردم. در همون حال گفتم:

- نه خوشم اومد. معلومه حافظه‌ی خوبی داری!

خندید، جوری‌که چال‌گونه‌ش پیدا شد. دلم می‌خواست مثل پتروس فداکار، دستم رو توی سوراخ چاله‌هاش فرو کنم.

- مگه میشه کسی تو رو یادش بره دختر؟

دستش رو جلو آورد و در همون حینم گفت:

- چقدر عوض شدی! از یه نیاز جذاب و ملوس، به یه نیاز جذاب و درنده تبدیل شدی. خوش‌حالم که اینجا می‌بینمت!

دستم رو نرم میون دستش لغزوندم و به‌آرومی فشردم؛ اما اون فشار نسبتاً قوی‌تری به دست ظریفم وارد کرد. درست شبیه هر مرد هیز و فرصت‌طلب دیگه‌ای!

نیشخند تمسخرآمیزم رو روی لبم حفظ کردم و دستم رو بیرون کشیدم.

- صنم گفت که نمیای؛ اما در کمال تعجب دیدم که اومدی!

و اشاره‌ای به تیپم کرد و گفت:

- چقدرم مسلح اومدی!

بی‌توجه به حرفش گفتم:

- راستی اسمت چیه؟ فراموش کردم، هرچی دارم به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد.

- اوهوی وحید دختر باز، باز یه دختر گیر آوردی داری میری رو مخش؟ به جای اینکه به من کمک کنی وایستادی اینجا؟

به‌سمت مازیار برگشتم. داشت چپ‌چپ به وحید نگاه می‌کرد و به‌سمتمون میومد.وحید خنده‌ی بلندی کرد و شونه‌‌ش رو بالا انداخت.

- چرا می‌خندی؟ حرف من خنده داره؟ بیا یه خرده کار کن! نمی‌میری به خدا.

دیگه کاملاً بهمون نزدیک شده بود و نگاهش به من افتاده بود. اخماش رو توی هم کرد و با تعجب نگام کرد. عکس‌العملش، شبیه عکس‌العمل وحید بود. همون‌جوری که چشماش رو تنگ کرده بود گفت:

- غلط نکنم تو خود نیازی، ولی انگار برق گرفتت جزغاله شدی!


romangram.com | @romangram_com