#ایسکا_پارت_66

با این تیپ و قیافه جدید، مطمئن بودم که صنم حسابی جا می‌خوره. آخه اون فکر می‌کرد من هنوز آمریکام و قرار نیست که بیام ایران. می‌خواستم سورپرایز بشه واسه‌ی همینم کلاً تیپ و قیافه‌م رو عوض کردم؛ اما برنز بهم میومد. شاید برای مدتی می‌ذاشتم رنگ پوستم همین شکلی بمونه.

بعد از اینکه خودم رو چک کردم تا مشکلی وجود نداشته باشه، مانتوی بلندم رو روی لباسم پوشیدم و دکمه‌هاش رو باز گذاشتم. شالم هم روی موهای مواجم انداختم. وقتی حساب کتاب کردم، زدم بیرون و با ماشینم رفتم سمت تالاری که قرار بود عروسی اونجا برگذار بشه.

تالار بزرگ و مدرنی بود. باغ خیلی سرسبزی هم داشت. بعضی‌ها در حال رقـ*ـص بودن. بعضی‌ها با صدای بلندی می‌خندیدن. بعضی‌ها رفته بودن سمت بار و مشغول نوشید*نی خوردن بودن. خلاصه هرکسی توی حال خودش بود.

با راهنمایی یکی از خدمتکارها، رفتم توی یکی از اتاق‌ها تا لباسام رو عوض کنم. مانتو و شالم رو درآوردم و روی جالباسی آویزونشون کردم. دوباره یه نگاه توی آینه به خودم انداختم. لبخندی از سر رضایت زدم و بـ..وسـ..ـه‌ای از توی آینه برای خودم فرستادم و با اعتمادبه‌نفس خیلی زیادی مثل همیشه از اتاق بیرون زدم.

یه گوشه ایستادم و به آدمای مختلف نگاه کردم. داشتم دنبال یه چهره‌ی آشنا می‌گشتم. دنبال کسی که من رو از این حالت غریبی در بیاره؛ اما متأسفانه نه مازیار رو می‌دیدم، نه پدر و مادرش رو. خود عروس دومادم که هنوز نرسیده بودن.

- ببخشید می‌تونم با این خانم زیبا و شیک افتخار آشنایی داشته باشم؟

به‌سمت صدایی که به شدت واسم آشنا بود، برگشتم. با دیدن صاحب صدا، لبخند کوچیکی روی لبم اومد. خداروشکر بالاخره یه آشنا دیدم و از اون حالت مزخرف دراومدم؛ اما زود جلوی لبخندم رو گرفتم و سعی کردم که از به وجود اومدن دوباره‌ش روی لبم، خودداری کنم. اسم اون مرد رو یادم رفته بود؛ اما یکی از پسرایی بود که با هم به شمال رفته بودیم. وقتی صورتم رو از زاویه‌ی کاملی دید، چشماش رو ریز کرد و با لحن دو به شکی پرسید:

- ببخشید ما قبلاً جایی همو ندیدیم؟

همون موقع یه خدمتکار با یه سینی پر از جـام‌های رنگارنگ نوشیدنی و آبمیوه اومد سمتمون و بهمون تعارف کرد. با خونسردی یه شربت پرتقال برداشتم، اون مرد هم یه جام نوشیدنی برداشت. یه خرده لیوانم رو توی دستم تکون دادم و همون‌جور که نگاهم به رنگ خوشگل شربت بود، گفتم:

- تو فکر می‌کنی ما همو دیدیم؟

چشماش رو ریزتر کرد و موشکافانه‌تر بهم خیره شد.

- خیلی آشنایی! خصوصاً صدات. مطمئنم که یه جایی دیدمت.

معلوم بود که واقعاً عوض شدم. جوری که کسی به راحتی نمی‌تونست من رو بشناسه. یه جورایی داشتم از این ناشناخته بودن رمزآلود، لـ*ـذت می‌بردم. درحالی‌که من رو نمی‌شناختن، حس می‌کردن که می‌شناسن! پارادوکس جالبی به‌نظر میومد. لبخند کجی زدم و نگاه پر غرورم رو به چشماش دوختم.

- آره منو می‌شناسی.

یکی از دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و جام رو به لبش نزدیک‌تر کرد.

- ببینم از دوستای صنمی؟

سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و یه قلوپ از شربتم رو خوردم.

- داری نزدیک میشی!

لبخندی روی لبش نشست. با همون لحن صمیمی توی سفرش گفت:

- چرا دلت می‌خواد مچلم کنی؟ یهو خودتو معرفی کن و منو از این بلا تکلیفی دربیار دیگه!


romangram.com | @romangram_com