#ایسکا_پارت_65

دکمه‌ی آف رو زدم و از روی تردمیل اومدم پایین. دستام رو روی کمرم گذاشتم. اخمام تو هم رفته بود.

- عروسی؟ عروسی تو؟

- پ ن پ عروسی بابام. باید بیای! اگه نیای دیگه اسمت رو هم نمیارم!

از این خبر ناگهانی خیلی جا خوردم. اصلاً انتظار نداشتم این‌قدر دیر خبردار بشم. تشر زدم:

- اون‌وقت به من میگی بی‌معرفت؟ مثل آدمای غریبه بهم زنگ زدی یهو میگی دو هفته دیگه عروسیته؟ من حتی نمی‌دونم کی تو تصمیم به ازدواج گرفتی!

- نیاز! بیخودی شلوغش نکن. همه چی یهویی شد. توی همین هفته مهیار اینا اومدن خواستگاری و منم با کمال میل و بدون هیچ عشـ*ـوه‌ای قبول کردم. چون‌ که همه چیم جوره قرار شد که دو هفته دیگه عروسی کنیم.

اخمام غلیظ‌تر شد و توی فکر رفتم. اسمش برام خیلی آشنا بود.

- مهیار دیگه کیه؟

- قربون حافظه‌ی خرکیت برم که کلاً آکبنده! مهیار، همون همسفرمون توی شمال. همون که از همه باکلاس‌تر بود. همون که نوشیدنی نمی‌خورد. همون که...

حرفش رو قطع کردم.

- باشه بابا فهمیدم. حالا چی‌شد یهو اومد خواستگاریت؟

- والا خودمم نفهمیدم یهو چی‌شد. به هرکسی فکر می‌کردم جز مهیار! خیلی غیرمنتظره بود. شاید یه جورایی فراتر از رویاهام بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه خواستگار توپ مثل مهیار واسم بیاد.

همیشه از این تفکراتش متنفر بودم و کلی حرص می‌خوردم.

- چرا این‌قدر ارزش خودتو پایین می دونی احمق؟ از مهیار باکلاس‌ترم باید از خداش باشه که تو یه نگاه بهش بندازی! یه خرده اعتمادبه‌نفس داشته باش.

- نیاز قبول کن توی این شرایط بیکاری، جوونا توی جامعه هر دختری دیگه انتظار نداره که یه مرده همه‌چی تموم بیاد بهش پیشنهاد ازدواج بده. الان ما دانشجوی دکترا داریم هنوزم بیکاره بنده خدا. طرف مهندس عمرانه یا داره بنایی می‌کنه یا مسافرکشی!وقتی آدم این شرایط رو می‌بینه، ناخواسته از اون کمال‌گراییش جدا میشه! می‌دونه که ممکنه دیگه یه مرد ثروتمند و خونه‌دار و کارخونه‌دار نیاد سمتش. کلاً می‌فهمه که همه‌ی اون آرزوهای نوجوونیش، فقط یه رویای کمال‌گرایانه بوده. یه رویایی که شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدش ممکنه پولدار نباشه و تیپ و قیافه‌ش عین این مانکنا نباشه؛ اما اگه همون عشق و محبت بینشون مثل داستانا باشه، همه چی حله! برای همینم میگم مهیار فراتر از انتظارمه. من به کم‌تر مهیارم قانع بودم. اخلاق خوب برام مهم بود که خداروشکر مهیار اخلاقیات واسش خیلی مهمه!

لبخندی از شنیدن این حرف‌های قشنگ و منطقی صنم روی لبم اومده بود. خداروشکر که واقع‌بین بود. همون لحظه توی دلم بهش آفرین گفتم و از خدا خواستم که تا آخر عمرش به همراه مهیار خوشبخت باشه و توی مشکلات یاور همدیگه باشن و به‌راحتی حلشون کنن.

ازدواج فقط یه لباس عروس و یه جشن رویایی نیست. ازدواج خیلی سختی داره. سختی‌های بزرگ و مهم! اما وقتی دو نفر با هم پیمان می‌بندن و یه خونواده رو تشکیل میدن، باید با همدیگه جلوی مشکلات بایستن و با آرامش حلشون کنن. باید در مقابل شادی‌ها با هم شادی کنن. باید توی ناراحتی‌ها همدیگه رو آروم کنن. باید با هم دردودل کنن و گاهی وقت‌ها هم باید به همدیگه اجازه سکوت کردن بدن. ازدواج یعنی آرامش، با وجود همه‌ی ناملایمات زندگی. وقتی می‌دونی کسی رو داری که موقع سختی‌ها می‌تونی سرت رو روی شونه‌ش بذاری و یه دل سیر گریه کنی، همه چی حله! وقتی می‌دونی اگه ناز کنی، نازت خریدار داره و طرفت خودش رو به آب و آتیش می‌زنه تا نازت رو بخره، همه چی حله! وقتی می‌دونی که تو برای مردت زیباترینی و مردت برای تو قوی‌ترینه، همه چی حله! وقتی می‌دونی همه‌جوره مردت مثل کوه پشتت می‌ایسته و تو هم توی همه‌ی شرایط نه از ترس بلکه از اعتماد و اطمینان به مردت پناه می‌بری، همه چی حله! وقتی مردت سرش رو روی پاهات می‌ذاره و تو با موهاش بازی می‌کنی و وقتی که لبخندی از جنس آرامش بشینه روی لباش و کم‌کم به خواب عمیقی فرو بره، می‌فهمی که تنها مسکنه اون، خود تویی و دستایی که معجزه می‌کنه، همه چی حله! وقتی همه چی حل باشه، لبخند خدا رو هم می‌تونی ببینی. لبخندی که حلال مشکلاته!

***

- وای چی‌شدی دختر! امشب هرچی پسر توی مجلسه، با دیدنت سکته می‌کنه. خیلی زیبا شدی. صورتت خیلی خوش آرایشه.

بی‌توجه به آرایشگری که داشت کیلو‌کیلو هندونه می‌ذاشت زیر بغلم، به خودم توی آینه نگاه می‌کردم. بد نشده بودم. خودم فکر می‌کردم که آرایش ملایم بیشتر بهم میاد؛ اما این مدل آرایشم بد نبود. نسبتاً بهم میومد. پوست برنزه‌ی رو به شکلاتی و براقم مد و خاص بود، لنزهای روشن طوسی‌رنگ هم چشمام رو شبیه گربه‌ها کرده بود و تضاد قشنگی با پوست جدید و برنزه‌م داشت، رژ لب سرخ آتشین روی لبم هم خیلی توی چشم می‌زد؛ ولی برای عروسی‌های ایرانی خیلی عادی بود. پیراهن بلند خاکستریم روی زمین کشیده می‌شد و آستینای بلندی داشت؛ اما از کمر برهنه بود.


romangram.com | @romangram_com