#ایسکا_پارت_70

خنده‌ی کوتاهی کرد و فقط توی چشمام زل زد.منم نگاهش کردم. با بی‌حس ترین حالت ممکن! چشمای ریزش، پر از یه احساس خاص بود. احساسی که وقتی یه مرد می‌خواد مخ یه زن رو بزنه. لبخندی زدم و اون لبخند من رو چیز دیگه‌ای تعبیر کرد.

- نمی‌دونم چرا، اما وقتی پیش توام، خیلی آرومم.

لبخندم عمیق‌تر شد و لحن اونم مشتاق‌تر.

- وقتی لبخندتو می‌بینم، هوش از سرم می پره. واقعاً نمی‌دونم چه جاذبه‌ای داری. انگار که مهره‌ی مار داری. به‌راحتی هر مردی رو به‌سمت خودت جذب می‌کنی. چرا؟

شونه‌هام رو بالا انداختم و بی‌حرف دستام رو دور گردنش حلقه کردم. به کمرم چنگ زد و من رو محکم‌تر به خودش چسبوند. این همه احساس از مازیار به نوعی غیرمنتظره بود؛ اما نه برای من که به این‌جور حرکات از طرف این جنس، عادت داشتم.

سرم رو کنار گوشش بردم و با لحن آرومی گفتم:

- مازیار؟

آهش رو بیرون داد و آروم‌تر از خودم گفت:

- جونم؟

دستام رو از دور گردنش جدا کردم و خودم رو عقب کشیدم. دستای اون رو هم از دور کمرم باز کردم. دیگه از اون لبخند روی لبام خبری نبود. نگاه خشکم رو توی نگاهش کوبوندم.

- میرم پیش صنم. فکر کنم سرش خلوت شده.

کلافه نگاهم کرد. بی‌توجه، خواستم از کنارش بگذرم که با ملایمت بازوم رو گرفت. ایستادم؛ ولی برنگشتم که نگاهش کنم. با صدای بم شده‌ای گفت:

- به حرفام فکر کن.

دستم رو روی دستش گذاشتم و از روی بازوم برش داشتم.

- نیازی به فکر کردن نیست. خودت جواب منو می‌دونی مازیار. بهتره که فقط برادر صنم برام بمونی.

و اجازه ندادم که حرف دیگه‌ای بزنه، به‌سرعت از کنارش دور شدم. اونم سرجاش مونده بود و رفتنم رو نگاه می‌کرد. وارد سالن که شدم، مستقیم پیش صنم رفتم که دوروبرش نسبتاً خلوت‌تر شده بود و راحت‌تر می‌تونستم باهاش صحبت کنم.

- تبریک میگم.

با خنده سرش رو به‌سمتم برگردوند و تو یه لحظه مات من شد. لبخند عریضی مهمون لبام کردم و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم. با بهت از جاش بلند شد.

- نیاز خودتی؟

خندیدم و محکم بغلش کردم. اونم بدتر بود. به‌شدت به خودش فشارم می داد. آرامش زیادی به قلبم سرازیر شد. البته اگر از غرغرهای منحصر به فردش فاکتور بگیرم.


romangram.com | @romangram_com