#ایسکا_پارت_60

- با من خیلی خوبی، درست برعکس بقیه! چرا؟

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم. دستاش رو توی هم قفل کرده بود و زیر چونه‌ش گذاشته بود. گلوم رو صاف کردم و سعی کردم که جواب نسبتاً قانع کننده‌ای بهش بدم. نمی‌خواستم بهش بگم نمی‌دونم.

- یه آدمایی هستن که جذبم می‌کنن و حس می‌کنم که از لحاظ تفکر در سطح خودمن. با هرکسی هم صحبت نمیشم و با آدمای محدودی هم ناخواسته گرم می‌گیرم.

سرش رو تکون داد و فنجون قهوه‌ش رو سمت دهنش برد. به صندلی تکیه دادم:

- دلم هـ*ـوس ماشین‌سواری کرده. دوست دارم دوتایی ماشین سواری کنیم.

فنجونش رو روی میز گذاشت.

- واقعاً اینو می‌خوای؟

سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم. دوست داشتم کنارش با صدای بلند بخندم. دوست داشتم از این دیواری که برای خودم ساختم خلاص شم. فقط در کنار حضور خودش و بس!

- اگه تو می‌خوای، من مشکلی ندارم. بعد قهوه بریم بازی؟

نگاه خوشحالم رو بهش دوختم. ازش ممنون بودم که خواسته‌م رو قبول کرده. تندتند قهوه‌م رو خوردم و از سرجام بلند شدم.

- خب بریم.

یه نگاه انداخت بهم و تک‌خنده‌ی آرومی کرد. همون‌جور که داشت از جاش بلند می‌شد، گفت:

- چقدر هولی تو! ماشین‌سواری فرار نمی‌کنه که این‌قدر عجله داری!

بازوش رو گرفتم و کشیدم.

- نه ماشین‌سواری فرار نمی‌کنه؛ اما می‌ترسم تو از تصمیمت منصرف بشی.

- وایستا دختر، بذار پول میز رو حساب کنم.

و از توی کیفش چند تا تراول درآورد و روی میز گذاشت.

با هم به‌سمت جایی که بچه‌ها و بعضی از بزرگ‌تر‌ها ماشین‌سواری می‌کردن، رفتیم. با ذوق به ماشینای رنگ‌و‌وارنگ رو‌به‌روم نگاه کردم. دستام رو به هم کوبیدم.

-‌ قرمزه مال منه!

نیم‌نگاهی بهم انداخت و بعد از مکث کوتاهی دوباره به ماشینا نگاه کرد. دستاش رو توی جیب‌هاش فرو کرد.


romangram.com | @romangram_com