#ایسکا_پارت_59
با هم سوار شدیم. باز هم خیره به اطراف بود و متفکر. تفکری که میدونستم متعلق به کسیه که عاشقشه و عجیب دوست نداشتم این حالت رو و این تفکر عمیق رو ببینم.
گلوم رو صاف کردم و بهش خیره شدم.
- نمیخوام شعاری حرف بزنم یا اینکه بخوام دلداریت بدم، هیچوقت دلم برای کسی نسوخته و نتونستم با حرفام بهش آرامش بدم. اگرم میدونستم که میتونم کاری کنم که به آرامش برسی، مطمئن باش که دریغ نمیکردم؛ چون بیشتر اهل عملم تا حرف زدن؛ اما میدونم که فعلاً نمیتونم کمکت کنم؛ ولی ازت یه خواهشی دارم. نمیگم الان، اما دلم میخواد سری بعد که میبینمت، همون امید لبخند به لب و مهربون باشی! همون که افسردگی و غم، پیشش معنا نداره. همون که امید همهی ماهاست. امید همهی گروهه و کلیتر از اون، امید همهی دنیاست. میخوام سرِپا ببینمت.
با لحن آرومتری پرسیدم:
- این قول رو بهم میدی؟
سرش رو پایین انداخت و دستش رو توی موهاش فرو کرد. در همون حالت گفت:
- خیلی وقتا، خیلی از آدما دلشون میگیره. دوست دارن اشک بریزن، فریاد بزنن، با خودشون، دوستشون و با خودشون درددل کنن. با هرکی! دوست دارن از اون نقابی که برای خودشون درست کردن خارج بشن و یه خرده از برآورده نشدن آرزوهاشون گله کنن. از اون مصلحتایی که خدا میدونه برای چیه و پدر آدم درمیاد.
سرش رو بلند کرد و نفس عمیقی کشید. به بالاترین ارتفاع چرخوفلک رسیده بودیم. آدمها ریز شده بودن. هوا هم خنکتر شده بود. موهام توسط نسیم ملایم و آروم، اون عصر ماتم زده به این سمت و اون سمت میرفت و پوست صورتم رو قلقلک میداد.
توی چشمام زل زد. با لحنی دلگرم کننده و مطمئن گفت:
- منم مثل هر آدم دیگهای همیشه اینقدر دلگیر نیستم. روی پا میایستم، دوباره! بدون شک! حتماً! فردا که از خواب بیدار میشم، دوباره میشم همون امید همیشگی که همه میشناسنش. همون امید همیشه آروم و به قول خودت لبخند به لب!
به صندلی تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت.
- نمیخوای از خودت بگی؟
از خودم میگفتم؟ از چیه خودم دقیقاً؟ از افکار عجیب غریبم یا از زندگی بیدرد و مرفهم؟ برعکس آدمای دیگه همیشه فکر میکردم هیچوقت نمیشه از روی زندگی من یه داستان ساخت؛ چون سراسر از یکنواختی و خوشگذرونی و سردی بود. آدم درد کشیدهای نبودم و همیشه فقط از دردها میخوندم. طعم بیپولی نچشیده بودم و برای فانتین، بارها اشک ریخته بودم. سختی کار کردن رو ندیده بودم و همیشه دلم برای بچهی هفت سالهای که گوشهی خیابون کفشای مردم رو واکس میزد، کباب میشد. همین! زندگی من همین بود. همین بود به علاوهی یک پدر!
مثل خودش به صندلی تکیه دادم و به چشماش خیره شدم.
- بعضی وقتها دلم از این همه پولداری میگیره، از این همه موفقیت، از این همه بیدردی. بعضی وقتها فکر میکنم که دارم از طرف همهی اونایی که هیچی ندارن و زندگی پردردسری دارن، نفرین میشم. بعضی وقتها از خودم بدم میاد. خصوصاً وقتایی که میز غذای رنگارنگ روبهروم پره از پیشغذا و غذای اصلی و دسر. هرکدوم از اونها میتونه یه خونواده رو سیر کنه. از همون بچگیم توی پر قو بزرگ شدم و هرچی که میخواستم برام مهیا بوده. بهترین برند لباس، بهترین برند وسایل بهداشتی، بهترین مدارس و بهترین دانشگاهها. کافیه فقط لب تر کنم تا اون چیزی رو که میخوام صد نمونهش جلوی پام ریخته بشه!
نفسم رو محکم بیرون دادم و به آسمون نگاه کردم.
- اما همیشه یه خلائی رو توی خودم حس میکنم. یه پوچی بیانتها، یه سردرگمی که نمیدونم منشأش از کجاست. یه عذابوجدان بزرگ که نمیدونم برای چیه؟
دوباره نگاهش کردم که متفکر بهم خیره بود.
- همیشه سعی کردم که به کامل بودن تظاهر کنم، به قوی بودن. دوست ندارم آتو دست کسی بدم. دوست ندارم کسی بفهمه که دارم از دردی که نمیدونم چیه زجر میکشم. چند ساله که با خودم و دنیایی که پره از سؤال و سردرگمی درگیرم. خدایی که پیدا نیست و دینهایی که همدیگه رو نفی میکنن و تجددگراییهای خاصی که آدم رو گیجتر از هر زمان دیگهای میکنه.
از چرخوفلک پیاده شدیم و به پیشنهاد من رفتیم کافه تا یه چیزی بخوریم. تا زمانی که سفارشات رو برامون بیارن، سکوت کردیم و به میز خیره شدیم. یعنی اومده بودم اون رو شاد کنم؛ اما مثل همیشه توی اینجور موارد ناموفق بودم و بیشتر به یأس طرف مقابلم اضافه می کردم. با شنیدن صدای گرفته ولی آرومش به خودم اومدم.
romangram.com | @romangram_com