#ایسکا_پارت_58
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. سرم رو به دیوار چسبوندم.
این عشق، زجرم میداد!
***
روی ترمز زدم و نگاهم رو بهش دوختم. به داشبورد خیره بود و توجهی به اطراف و حتی به من نداشت.
- نمیخوای پیاده شی؟
نگاهش چرخید و روی صورت من ثابت موند.
- چرا اینجا اومدی؟
شونه هام رو بالاانداختم و از ماشین پیاده شدم. در همون حین گفتم:
- حالا تو بیا پایین!
با هم وارد محوطهی شهربازی شدیم. نگاه بیرمقش به اطراف، باعث میشد که کسل بشم و نتونم راحت نقش بازی کنم؛ اما تصمیم گرفته بودم که هرچند برای مدت اندکی باعث بشم که دردهاش رو فراموش کنه.
دستام رو به هم کوبیدم و با لحن نسبتاً شادی گفتم:
- من عاشق چرخوفلکم، همیشه هم هروقت میام شهربازی، سوار چرخ و فلک میشم.
روم رو بهسمتش کردم و با اشتیاق پرسیدم:
- پایهای؟
در سکوت، چند لحظه نگاهم کرد. نگاهی که سوزوند و خاکسترم کرد. ناشیانه ازش چشم گرفتم.
- بریم بلیت بگیریم. تو اینجا بمون تا من برم و بیام.
دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد. صدای آرومش دلم رو لرزوند.
- نمیخواد! شلوغه. خودم میگیرم.
رفت و من سرجام ایستادم. مردونگی ایرانیش، حساسیت مردونهی ناب ایرانیش، قند کوچیکی رو توی دلم آب کرد. غیرتهای زیرپوستیش، بهراحتی قابل شناسایی نبود؛ اما اگه کسی میخواست این حساسیتها رو بفهمه، آشکارا میفهمید و چقدر این تعصبات جنتلمنانه قشنگ بود. بدون درگیری، بدون فریاد، بدون تحقیر، بدون محدودیت!
- بریم.
romangram.com | @romangram_com