#ایسکا_پارت_57

- اون فکر می‌کرد من زیادی جنتلمنم. اون یه مرد متعصب و خودخواه می‌خواست! فکر می‌کرد که من فقط یه ویولن دارم و خونه‌ای که به جای مبل، روی تخته‌های چوبی می‌شینی و به جای ظروف طلا و نقره، از ظروف سفالی استفاده می‌کنی.

صاف روبه‌روم ایستاد و توی چشمام زل زد.

- فکر می‌کنی نمی‌تونم از قدرتم استفاده کنم؟ نمی‌تونم خشن باشم؟ نمی‌تونم بداخلاق باشم و غرور هر کسی رو خرد کنم؟ نمی‌تونم؟

چشمای مشکیش، پر بود از خشم، درموندگی، درد و حتی اشک! پشتش رو کرد بهم و دستی توی موهاش کشید.

- اون‌قدر قدرت دارم که می‌‌تونم کل گروهش رو نابود کنم. اون‌قدر قدرت دارم که می‌تونم هر کنسرتی رو توی ایران لغو کنم. هر اثری رو نذارم بهش مجوز بدن. هرکاری می‌تونم بکنم. هرکاری!

برگشت سمتم و روی سـ*ـینه‌ش زد. صداش بالا رفت.

- چرا با مردم بداخلاق باشم؟ چرا خشمم رو روی دیگران خالی کنم؟ هرروز همه‌ی خستگیم رو، همه‌ی ناراحتیم رو، همه‌ی خشونتم رو روی یه کیسه‌بوکس خالی می‌کنم تا مشتم روی صورت کسی فرود نیاد.

به در تکیه دادم. صدای بمش، پر از گله مندی بود. درد داشت. درد درک نشدن! درست مثل من!

روی زمین نشست. به صندلی پشت کمرش تکیه داد. با صدای آرومی، همون‌جور که خیره به زمین بود گفت:

- چرا مرد رویایی دخترا یه پسر مغروره؟ همه می‌تونن بد باشن همه می‌تونن خرد کنن؛ اما خیلی کمه یه آدم اونم با شرایط من بتونه برای از بین بردن غرورش بره پشت چراغ قرمز شیشه‌ی ماشین مردم رو پاک کنه.

ماتش شدم. روی دیوار لیز خوردم و روی زمین نشستم. نگاهم کرد.

- آره! من این‌کار رو کردم؛ چون داشتم مغرور می‌شدم. رفتم و غرور خودم رو شکوندم.

سرش رو بالا گرفت و آروم و کوتاه خندید. خنده‌ش از بغض بود. همون‌جور که می‌خندید گفت:

- خیلی‌وقته که نامزد کرده. با همون مرد رویایی و خشنش نامزد کرده. همون مردی که هیچ‌وقت کسی لبخند رو روی لبش ندیده.

خنده‌ش قطع شد. نفس عمیقی کشید و چند دکمه‌ی بالایی پیرهنش رو باز کرد. داغ کرده بود. هنوز هم تعصب داشت. از به یاد آوردن عشقش با یه مرد دیگه گر گرفت.

- فکر می‌کرد یه غرب زده‌م که هیچی از غیرت ایرانی نمی‌دونه. یه غرب زده که مثل آمریکایی‌ها فکر باز داره. شبیه مردای ایرانی نیست. اخلاقش جذاب نیست. اپن ماینده!

پاهام رو توی بغلم جمع کردم و چونه‌م رو روی زانوهام گذاشتم. اون دختر یه احمق به تمام معنا بود. این مرد می‌تونست زندگی رو براش بهشت کنه؛ اما اون به‌راحتی از این زندگی رویایی صرف نظر کرد و این مرد رو با این همه عظمتش پس زد. یا اون دختر بی‌نهایت از نظر معنوی و فکری بالاتر از امید بود، یا اینکه اصلاً تا حالا نتونسته بود این صلابت آروم مردونه رو درک کنه. می‌دونستم که مورد دوم درسته، مطمئن بودم!

بهتر از هرکسی از ثروت نجومی امید اطلاع داشتم. طرفداری بی‌اندازه‌ش نشون می‌داد که چقدر مشهوره. حتی از قدرتی که می‌گفت مطلع بودم و شک نداشتم که هرکاری رو می‌تونست انجام بده. قدرتش از پدر من هم که تاجر سرشناسی بود و بدون بادیگارد نمی‌تونست جایی بره هم بیشتر بود. همه‌ی اینا رو می‌دونستم.

اما نه خونه‌ی مجللی داشت و نه ماشین خیلی گرونی. همه در مورد خونه‌ی عجیبش حرف می‌زدن. خونه‌ای که یه تیکه از ایرانه! هیچ‌وقت جایی نمی‌گفت؛ اما با تحقیقات زیادی که کرده بودم، می‌دونستم که به بچه‌های بد سرپرست داخل ایران خیلی می‌رسه و چند نفر از اون‌ها رو زیر نظر خودش گذاشته و متعهد شده که تا آخر عمر از نظر مالی و درسی تأمینشون کنه.

این مرد کم کسی نبود! یه انسان مقدس بود. یه انسانی که موقعیت عالیش، باعث نشد که از خاکی بودنش دور بشه. برخاک موند و خاکی موند! بدون اینکه چشم داشتی از کسی داشته باشه.


romangram.com | @romangram_com