#ایسکا_پارت_56

با شنیدن صدای ناگهانی و گرفته‌ی امید، توی جام پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. برگشتم و دیدم که توی صندلی فرو رفته و اطرافش پر از دودِ سیگاره.

مگه امید سیگار می‌کشید؟ هیچ‌وقت ندیده بودم که سیگار بکشه. هیچ‌وقت ندیده بودم که سلام نکنه! هیچ‌وقت این‌قدر خشک و جدی ندیده بودمش!

چند قدم به‌سمتش رفتم.

- از اینجا برو. بدون هیچ حرف اضافه‌ای، فقط برو!

پاهام خشک شد و سرجام ایستادم. این مرد خشن و سرد، امید بود؟ از اون مرد مرتب و مهربون، یه امید دیگه مونده بود. امیدی که موهای پریشون و جوگندمیش روی پیشونیش پخش شده بود. کرواتش شل دور گردنش افتاده بود. امیدی که لحن همیشه آروم و لـ*ـذت‌بخشش رو با یه لحن آروم دیگه که ترس به وجود آدم می‌انداخت، عوض کرده بود.

بهم گفت برم. بدون هیچ حرفی. اما چرا پاهام به جای اینکه بره سمت در خروجی، داشت به‌سمت خودش می‌رفت؟ پک عمیقی به سیگارش زد و روی زمین پرتش کرد. سیگار دیگه‌ای آتیش زد.

نزدیکش ایستادم و نگاهم رو تو چشمایی که شبش عجیب، مهیب و ترسناک شده بود، دوختم. برق زیادش، نشون از خشم بی‌انتهاش می‌داد. توی چشمام زل زد.

- کری یا خودت رو زدی به نشنیدن؟ بهت گفتم گورت رو گم کن! همین الان!

با فریاد نعره مانندش، ناخواسته یه قدم عقب رفتم. چشمای گرد شده‌م نشون از بهت بی‌اندازه‌م می‌داد.

امید داد زد؟ اون مرد همیشه آروم و متین، سر من، سر نیاز مشکات فریاد کشید؟

چرا هیچی نگفتم، چرا نرفتم و چرا نزدم توی دهنش، بماند! چرا اون به این روز افتاده بود؟ امید ویولنیست همیشه مهربون، چرا این‌قدر خشن و ترسناک شده بود؟

با کلافگی نفسش رو بیرون فوت کرد و از جاش بلند شد. هیکل درشتش باعث شد بیشتر عقب برم؛ اما به نگاهش خیره بودم. نگاهی که خشم و کلافگی توش موج می‌زد. سرم رو پایین انداختم. دلم می‌خواست حتی با داد و فریادهاش، حتی با بی‌قراری و خشم بیش از حدش، بمونم؛ اما گاهی اوقات آدما نیاز دارن که با خودشون یا حتی با خداشون خلوت کنن. باید می‌رفتم و این مرد رو با این حال غریبش تنها می‌ذاشتم. باید می‌رفتم و اشک‌های دل‌شکستگیم رو یه جایی، شاید توی ماشین خالی می‌کردم.

باید می‌رفتم.

دستم دستگیره در رو لمس کرد و صدای امید باعث شد پشت بهش و رو به در، سرجام بایستم.

- همیشه به‌خاطر روحیه‌ی آروم و ساکتم، کم به چشم میومدم! همه منو فقط به عنوان یه استاد خوب می‌شناختن. یه استاد خوبی که پیشرفت خیلیا رو رقم زده.

به‌سمتش برگشتم. دوباره سرجاش نشسته بود. سیگار به دست توی صندلی فرو رفته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود.

- اونی که عاشقش بودم، فکر می‌کرد یا حتی فکر می‌کنه که من یه آدم همیشه آروم و بی‌قدرتم. کسی که اون‌قدر مهربونه که نمی‌تونه هیچ‌کاری کنه.

از جاش بلند شد و سیگارش رو روی زمین پرت کرد. با پای راستش خاموشش کرد. دستاش رو توی جیبش فرو کرد.

- اونی که عاشقش بودم، همیشه جذب مردای بداخلاق و جدی می‌شد. مردایی که به‌راحتی غرورش رو خرد می‌کردن!

دست به جیب به‌سمتم اومد.


romangram.com | @romangram_com