#ایسکا_پارت_55

- یه زن، هرچقدرم که مردونه بازی کنه، بازم زنه! یه زن که همه‌ی دلگرمی‌ها و خوشی‌های یه مرده!

به‌سمت خودش برم گردوند و صورتم رو میون دست‌های مردونه‌ش گرفت. توی چشمام خیره شد. چشمایی که می‌دونستم دیگه نمی‌تونه سرد و خشک باشه. نمی‌تونه بی‌خیال و بی‌تفاوت باشه. لااقل تا وقتی‌که داره این مرد رو‌به‌روش رو می‌بینه، نمی‌تونه! تک‌تک اجزای صورتم رو از نظر گذروند.

- تو با این همه افسونگری، با این همه زن بودن، توی دنیای کثیف ما مردا نیا. تو حداقل پاک بمون، زن بمون. آروم جون یه مرد باش! بذار مردت با وجود تو، مردونگیش رو به‌دست بیاره و به تو احساس زن بودن بده، به تو احساس ظریف بودن بده.

حرفاش به دلم نشست و نخواستم که لج کنم، توجیه کنم، انکار کنم.

به‌راحتی و بدون هیچ جبهه‌گیری توی دلم این واقعیت رو تایید کردم.

نتونستم بگم که دیگه مردی به غیر از پدرم، دوروبرم نمی‌بینم؛ چون خودش جلوم ایستاده بود. مردی که عجیب مرد بود و احساسات زنانه‌‌م رو قلقلک می‌داد.

رفت و من رو با بـ..وسـ..ـه‌ای که حال و احوالم رو منقلب کرد، متحیر گذاشت.

چراغ‌ها روشن شد. دستم رو روی گونه‌ای که می‌دونستم رنگ گرفته، گذاشتم.

خندیدم؛ اما توی دلم! انگار که تا حالا هیچ مردی من رو نبوسیده بود.

حال یه دختر چهارده ساله‌ای رو داشتم که به غیر پدر و بردارش، با هیچ مردی معاشرت نداشته و حالا شاهزاده‌ی سوار بر اسب سپیدش، پیشونیش رو بوسیده. توی اون زمان و توی اون حس و حال، من دیگه نیاز مشکات با اون همه دبدبه و کبکبه نبودم.

یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بودم که یه بـ..وسـ..ـه اون رو به رویاها برد. هی اون لحظه رو توی ذهنش تکرار و ته‌دلش شیرینی خاصی رو احساس می‌کرد. شده بود یه دختر رمانتیک و خیال‌پرداز که دلش می‌خواد هرشب قبل خواب اون مردی رو که دوست داره و اون زندگی رو که دلش می‌خواد، برای خودش تجسم کنه. نیاز دلش می‌خواست که زن باشه! یه زن با آرزوهای زنونه!

شب، وقتی خواستم برم توی رختخوابم، بی‌توجه به کادوهای چیده شده روی میز، رفتم سمت کادویی که می‌دونستم خودش واسم آورده.

تابلو فرش دستبافش متحیرم کرد و بیشتر از اون، بیت شعری با خط نستعلیق که استادانه بافته شده بود.

«من اینک در خیال خویش خواب خوب می‌بینم

تو می‌آیی و از باغ تنت، صد بـ..وسـ..ـه می‌چینم»

***

برعکس همیشه که سرساعت چهار می‌رسیدم سالن، این دفعه یک ساعت تاخیر داشتم. من هیچ‌وقت ظهرا نمی‌خوابیدم؛ اما نمی‌دونم چی‌شد که اون روز خوابم برد و وقتی چشم باز کردم و دیدم که دیر شده، تندتند لباس پوشیدم و با سرعت خودم رو رسوندم.

می‌دونستم که الان و توی این ساعت همه دارن تمرین می‌کنن و حسابی مشغولن، اما قبل از اینکه وارد سالن بشم، متعجب شدم. صدای هیچ سازی نمیومد. شاید امید داشت حرف می‌زد. نمی‌دونم! در رو باز کردم و از دیدن صحنه‌ای که دیدم، مبهوت شدم و سرجام ایستادم.

هیچ‌کس حتی یه نفر هم توی سالن نبود. همه آن تایم بودن و همیشه سرساعت چهار و حتی زودتر توی سالن حضور داشتن؛ اما امروز چرا کسی نیومده بود؟ حتی امید هم نبود.

- امروز تمرین نداریم. آزادی!


romangram.com | @romangram_com