#ایسکا_پارت_54
- فقط بهخاطر خدا دو دقیقه اون دهن واموندتو ببند!میخوام با سوزان عزیزم برقصم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- خب برو برقص! من رو داری کجا میبری؟
قبل از اینکه جواب بده، یه سمتی پرتم کرد. جوری هلم داد که اصلاً امکان نداشت با اون کفشای پاشنهبلندم بتونم خودم رو کنترل کنم. اگه اتفاقی برام میافتاد، ریختن خونش حلال بود مرتیکهی احمق خلوضع. با شدت به یه جسم سختی خوردم. بر اثر اون برخورد سخت، خواستم روی زمین بیفتم که دستای شخصی دورم حلـ*ـقه شد و من رو بیشتر به خودش چسبوند. وقتی چشمام به صاحب دستای حلـ*ـقه شده دورم افتاد، تا چند لحظه فقط ماتش شدم. مات اون همه سیاهی خالص! صدای دیوید حتی باعث نشد که روم رو برگردونم. ترجیح میدادم که از این چشما لـ*ـذت ببرم. اونم ولم نکرد. اونم تو چشمام خیره بود. با همون لبخند اعجازآور! لبخنداش عجیب تلخ بود؛ ولی آرامشدهنده بود.
- امیدجان این نیاز ما رو لطفاً همراهی کن! خیلی دلش میخواد یه رقـ*ـص دونفره داشته باشه. منم باید برم به نامزدم برسم. فعلاً.
نه تنها از این کار دیوید خشمگین و ناراحت نشدم، بلکه یه جورایی کیفور هم شدم. اینجوری نه غرورم شکسته شد و نه داغ یه رقـ*ـص توی دلم موند. صاف توی چشمام زل زد و با لحن آرومی پرسید:
- دوست داری برقصی؟
با خودش آره! مردی که نه بهم پیشنهاد داد و نه مایل بود که باهام برقصه. البته با هیچکس نرقصید و مثل من فقط نظارهگر بود. همونجور که توی بغلش بودم، بردم سمت پیست که چند قدمی بیشتر باهامون فاصله نداشت. حلـ*ـقهی دستاش دورم محکمتر شد و ناخواسته و خیلی خودکار، دستای منم دور گردنش حلـ*ـقه شد. چراغهای سالن خاموش بود و همهجا در تاریکی محض فرو رفته بود. خواننده داشت با حرارت دلپذیری میخوند و صدای پر از سوزش همهی تحرک و شور و هیجان اونجا رو توی چند دقیقه، به آرامش بیقراری تبدیل کرد. همونجور که دستاش روی کمر نیمهبرهـ*ـنهم میلغزید، گفت:
- خیلی وقته که با دیوید دوستی؟
دوست نداشتم با حرف زدنم از اون حالت خلسه و آرامش بخشی که دستا و آغوشش داشت به جون و روحم سرازیر میکرد، دربیام. برای همین فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
این آغـ*ـوش، کثیف نبود. بهخدا که نبود. دستم رو گرفت و چرخوندم و بعدش دوباره توی آغوشش خزیدم. چونهش رو روی سرم گذاشت. منم صورتم رو به سـ*ـینهی محکم و ستبرش چسبوندم.
- خیلی کوچولویی!
دستام رو دورش حلقه کردم و بیشتر بهش چسبیدم. توی همون حالت، بهآرومی جواب دادم:
- رفتم توی بیست و شیش سال. اونقدرا هم کوچولو نیستم.
شونههاش بهآرومی لرزید انگار داشت میخندید. توی بغلش مثل یه گهواره بهآرومی تکونم داد.
- جثهت کوچولوئه بانو. همیشه زیاد این همه ظرافت پیدا نیست. از بس قوی و محکمی و سعی میکنی که مردونه بازی کنی؛ اما الان که نزدیک به خودم حست کردم و بدون نقاب همیشگیت دیدمت، فهمیدیم که خیلی ظریفی و بسیار هم شکننده هستی.
دستم رو گرفت و کشید. از پشت من رو توی بغلش کشید و سرش رو توی گر*دنم چفت کرد. چشمام بسته شد. حالم توصیف کردنی نبود.
- امروز خیلی خواستنی شده بودی.
نفس عمیقی کشیدم. بالاخره گفت و دلم رو از حسرت درآورد. گفت و صداقت کلامش، یه نوع بیقراری خاصی رو به درونم القا کرد.
دستم رو روی دستای قفل شدهش که روی شکمم بود، گذاشتم. ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com