#ایسکا_پارت_52

هنوز لبش به گونه‌م نخورده بود که دستش روی شونه‌ی جک نشست و به‌سمت خودش برش‌گردوند. جک با غیظ گفت:

- اه امید! گند زدی توی حس‌وحالم! نیاز یه امشبو مهربون شده بودا.

طبق عادت همیشگیش، دستاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت.

- حواسم نبود که این بـ..وسـ..ـه خیلی برات اهمیت داره! فقط خواستم بهت بگم که مک کارت داره!

جک با شنیدن اسم برادرش که یکی-دو سالی ازش کوچیک‌تر بود و متأسفانه بیماری ام‌.اس داشت، سریع عذرخواهی کرد و به‌سمت مک رفت. به‌شدت همیشه هوای برادر دوست‌داشتنیش رو داشت. امید یه قدم بهم نزدیک شد.

- زاد روزت رو شادباش عرض می‌کنم بانو!

دلم می‌خواست اولین حرفی که از دهنش خارج میشه، ستایش زیباییم باشه. بدم میومد وقتی دیگران ازم تعریف می‌کردن؛ چون می‌دونستم که زیادی اغراق می‌کنن؛ اما می‌دونستم که اگه امید ازم تعریف کنه، تعریفش کاملاً صادقانه‌س اما اون برعکس همه نه بهم گفت زیبا، نه از تغییرم حرفی زد. سعی کردم همه‌ی اعتمادبه‌نفسم رو توی صدام بریزم.

- ممنونم هم بابت تبریکت و هم بابت حضورت.

سرش رو خم کرد و با حالت جذاب و دلپذیری گفت:

- وظیفه‌ست. به عنوان یه همکار باید به جشن‌تولد این خانوم غد و یه دنده میومدم.

پیرهن قهوه‌ای سوخته و کروات کرمی‌رنگش خیلی بهش میومد و مطمئناً هرکسی که نگاهش به ظاهر امید می‌خورد، بدون هیچ پیش فرضی از شخصیتش حدس می‌زد که آدم فوق‌العاده با شخصیت و متینی باشه.

بعد از سرو شام، جایگاه رقـ*ـص از دختر و پسرای پرانرژی پر شد. منم یه گوشه‌ای نشستم و مشغول دیدن شدم. خیلیا اومدن و پیشنهاد رقـ*ـص دادن؛ اما قبول نکردم. با کسی راحت نبودم.

دیوید بالاخره از اون دختر سرخ‌پوست دل کند و به‌سمتم اومد. خودش رو روی مبل کناریم انداخت.

- مثلاً تولد توئه اما همه دارن حال می‌کنن غیر از خودت!

نیمچه لبخندی زدم و در جوابش گفتم:

- نه اتفاقاً خیلی داره بهم خوش می‌گذره.

عمیق نگاهم کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:

- لعنت بر آدم دروغ‌گو! خدایی الان دوست نداری بری اون وسط قر بدی؟

شونه‌هام رو بالا انداختم و سعی کردم که بی‌تفاوت به پیست رقـ*ـص نگاه کنم. نه تنها دوست داشتم، بلکه از خدامم بود. رقاص خوبی بودم؛ اما نیاز به یه همراهی داشتم که بشناسمش و باهاش غریبه نباشم. سعی کردم بحث رو عوض کنم.

- نامزدت کجاست؟ چه عجب یه دقیقه ازت جدا شد.


romangram.com | @romangram_com