#ایسکا_پارت_5


دیگه داشت زیادی ندیدبدیدبازی درمی‌آورد. با دست راستم یه پس‌گردنی آب‌دار نثارش کردم.

- یه‌خرده سنگین باشی، به جایی برنمی‌خوره‌ها. چرا مثل این پسر هیزا، ادا درمیاری؟ قبول دارم که خیلی تیکه‌ی خوبی بود؛ اما توام یه‌خرده خودتو نگه‌ دار.

آخش دراومد و دستش به‌سمت گردنش رفت تا ماساژش بده، در همون‌ حال گفت:

- الهی دستت بشکنه! ضرب دستتم خوب شده‌ها، از بس هی پس‌گردنی نثارم می‌کنی.

لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:

- مثل بچه کوچولوهای شیطون می‌مونی که هی روی اعصاب مادر بیچاره‌شون رژه میرن.

پوفی کشید و مثل همیشه شروع به غرزدن کرد و گفت:

- واقعاً هم مثل مادرا می‌مونی. انگار هشتاد سالته با این کارات.

ترجیح دادم که زیاد باهاش بحث نکنم. البته حس می‌کنم که بنده‌ خدا حق داشت. صنم تنها کسی بود که به‌عنوان رفیق حاضر به تحمل من بود، کسای دیگه فکر می‌کردن که خیلی کلاس می‌ذارم و همه بهم می‌گفتن خیلی یخم؛ اما هیچ قصدی از این‌جور رفتارکردن نداشتم و مدلم این‌جوری بود.

حدود یک ساعت توی ترافیک موندیم و وقتی سر کنسرت رسیدیم، خدا رو شکر هنوز چند دقیقه‌ای به شروع برنامه وقت بود. صنم دستم رو گرفت و به‌سمت بک‌استیج کشید. بچه‌ها هم اونجا جمع شده بودن، بی‌تفاوت یه گوشه ایستادم و به شوخیای بی‌مزه‌شون گوش کردم. هرکسی هم که رد می‌شد و سلام و احوالپرسی می‌کرد، تنها با تکون‌دادن سر جوابش رو می‌دادم. می‌دونستم که خیلی از چشم‌ها به منه؛ اما مثل همیشه برام به‌هیچ‌وجه مهم نبود.

تنها کسی که اونجا واقعاً شیک بود و نشون می‌داد که ذاتاً کلاس‌بالاست، پریناز پرنیان، رهبر گروه بود.

مثل همیشه تیپ سنتیش، سلیقه‌ی خاصش رو به رخ می‌کشید و من چقدر دوست داشتم که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.

***

وقتی برنامه تموم شد، صنم به رضا زنگ زد. رضا کبیری یکی از خواننده‌های سنتی مطرح کشور بود و یه مدت من مدیر برنامه‌ی کاراش بودم؛ اما خب حس می‌کردم که کلاس کاری من فراتر از رضا کبیری و امثال اونه. برای همین بعد از یه مدت کارکردن، کنار رفتم.

- الو؟ رضا کجایی؟

- ...

- بابا من و نیاز که خیلی وقته سر جامون نشستیم. تو معلوم نیست که کدوم گوری هستی.

- ...

- کجا؟

- ...

romangram.com | @romangram_com