#ایسکا_پارت_49

- این همه غرور، این همه خودپسندی که همشونم ظاهریه، یه روزی به بدترین نحو شکسته میشه و دلم نمی‌خواد که درمونده ببینمت بانو. خودت باش، خودت باش و کاری به بقیه نداشته باش!

از این همه نزدیکی و بدتر از اون از این همه تیزبینی که تا به‌حال از هیچ شخصی ندیده بودم، یه‌جورایی شوکه شدم. به‌راحتی من رو، شخصیت من رو، همه‌ی وجودم رو شناخته بود! منی که دوستای چندین سالم، هنوز بهم می‌گفتن لمس، اما این مرد به ظاهرم توجهی نکرد و در درونم نفوذ کرد.

یه قدم عقب رفتم و گلوم رو صاف کردم. دهنم رو باز کردم که یه چی بگم؛ اما دوباره بستمش. چی می‌خواستم بگم؟ چی باید می‌گفتم؟ تو یه آن ذهنم از هر چی واژه و کلمه‌ که بود، تهی شد.

اونم صاف سرجاش ایستاد و دستاش رو توی جیبش فرو کرد. زمانی‌که عمیق نگاهم می‌کرد، محوش شدم.

نه هـ*ـوس، نه شیطنت، نه سوءاستفاده! هیچ کدوم از اینا توی چشماش نبود. مثل بقیه، با دیدن من چشماش برق نمی‌زد.

باز یه قدم دیگه عقب رفتم. می‌خواستم نگاهم رو ازش بگیرم. همه‌ اعتمادبه‌نفسم منهدم شده بود. دستام رو مشت کردم و پشتم رو بهش کردم.

در خروجی رو باز کردم که هم‌زمان با ورود دیوید شد. نمی‌دونم باید به‌خاطر رسیدن سروقتش ازش تشکر می‌کردم یا نه! نمی‌دونم. حتی نفهمیدم چی شد که در آغوشش فشرده شدم.

لب زدنش رو می‌دیدم؛ اما صداش رو نمی‌شنیدم. دستاش بیشتر دورم حلـ*ـقه شد و سرش رو توی موهام فرو برد.

پسش زدم و برگشتم. هر چی نگاه کردم پیداش نکردم.

نبود.

***

خدمتکار لباسام رو آورد و روی تخت گذاشت. مرخصش کردم و نذاشتم توی پوشیدنشون کمکم کنه. خودم دست داشتم می‌تونستم بپوشم. لباسام رو از توی کاور درآوردم و نگاهی بهشون انداختم. با دیدنشون، لبخند گشادی روی لبام نشست. خیلی خوشگل بودن.

یه لباس شب بلند که از کمر تنگ‌تنگ بود و هیکل رو شکل ماهی نشون می‌داد. پشت کمرش از تور گیپور درست شده بود و نمای کمر مهتابی‌رنگم رو به رخ می‌کشید. رنگ سیاهش من رو یاد چشمای امید می‌انداخت. یقه‌ش هفتی بود و آستیناش فقط قسمت کوچیکی از بازوهام رو می‌گرفت که اونم از گیپور بود. چاک بلندش از دو وجب بالای زانو روی پای راستم بود و پارچه لختش روی پاهام می‌لغزید و زیبایی بی‌نظیری رو القا می‌کرد. کفش‌های پاشنه‌بلند و ساده‌ی مشکی و موهای پرکلاغیم که همین امروز رنگشون کرده بودم، بی‌شک دخترانه‌هام رو بیشتر کرده بود. لبای صورتیم از حالت طبیعی خارج شده بود و به وسیله‌ی رنگ و لعاب به‌رنگ سرخ دراومده بود. با ادکلنم دوش گرفتم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه‌چیز عالی و مرتبه، با آرامش از اتاق خارج شدم.

همون‌جور که با طمأنینه از راه‌پله پایین میومدم به حضار نگاه می‌کردم. اونا هم کم‌کم متوجه من شدن و به تدریج از هیاهوی سالن کاسته شد. پدر اومد سمتم و دست ظریفم رو میون دست گرمش گرفت.

- چه زیبا شدی نمازم!

گونه‌ی تازه تیغ خورده‌ش رو بوسیدم.

- لطف داری پدر.

دستش رو پشت کمرم گذاشت و به‌سمت مهمونای خاصش هدایتم کرد.

- بیا به همکارای جدیدم معرفیت کنم. خیلی مشتاقن که ببیننت.

با شنیدن حرفش از شدت حرص چشمام رو توی کاسه چرخوندم و نالیدم:


romangram.com | @romangram_com