#ایسکا_پارت_48
ولی یه بار که هزار بار نمیشد. دیوید دوست صمیمی و خوشقلبم ارزشش رو داشت که بهخاطرش یهبار قید کارم رو بزنم. آدرس رو براش فرستادم. برای اینکه به امید بگم دارم میرم، از سرجام برخاستم و بهسمتشون رفتم. روحیهی دپرس بچهها به کل از بین رفته بود و حالا همه داشتن از شدت خنده قهقهه میزدن و امیدم با لبخند نگاهشون میکرد. لب باز کردم و با صدای آرومی گفتم:
- جناب رضایی.
جلوی کسی باهاش خودمونی رفتار نمیکردم. اون صمیمیت فقط مختص تنهاییامون بود.
نگاه مشکیش توی نگاهم حل شد.
- بله؟
جلوی بچهها کمی چاشنی جدیت هم به لحنم اضافه کردم.
- لطفاً یه لحظه بیاید کارتون دارم.
از جاش بلند شد و بهسمتم اومد. بچهها هم گرم گفتگو و مسخرهبازی بودن. فقط نگاه چند تا از دخترا اونم از سر کنجکاوی روی ما میخ شده بود. بهسمت در خروجی رفتم و اونم دنبالم اومد. رو کردم بهش که منتظر حرفم بود.
- من دارم میرم. استثناء امروز زود میرم.
نگاهی به سرتاپام کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
سرم رو به علامت نفی تکون دادم.
- نه اتفاقی نیفتاده. با یکی از دوستام قرار دارم برای همین زودتر میخوام برم که به قرارم برسم.
نمیدونم چرا براش توضیح دادم که میخوام چیکار کنم؟ دلیلی برای اینکار وجود نداشت! من حتی به پدر هم توضیح نمیدادم که میخوام چیکار کنم. این مدل حرف زدن از من خیلی بعید بود و خودمم تعجب کردم. دستی توی موهاش کشید و گفت:
- امیدوارم بهت خوش بگذره. همین که بیشتر از وظیفهت برای گروه نگرانی و احساس مسئولیت میکنی و هر روز میای سر تمرین، برام یه دنیا ارزش داره. ازت ممنونم و راضی نیستم که خودت رو بیخودی خسته کنی.
آره! وظیفهم نبود؛ اما وقتی قرداد میبستم، باید تا آخرش همهوقت، همهجا و همهجوره همراهش بودم و تنهاش نمیذاشتم. اسم من هم جزئی از کار بود و باید به بهترین نحو انجامش میدادم. نه بهخاطر امید و بچهها، فقط بهخاطر خودم! در جوابش همینم گفتم:
- بیخودی خودمو خسته نمیکنم؛ چون اگه گروه بره بالا منم ارزشم بیشتر میشه و میرم بالاتر. هرکاری که میکنم برای خودمه.
و باز اون لبخند منحصر به فرد روی لباش نقش بست و چشمای من از دید زدن زیاد خودداری کرد.
- زیادی به خودت مطمئنی و البته این اطمینانت تو خالی نیست. با تلاشی که میکنی، میدونی به هرچیزی که بخوای میرسی! اما...
سرش رو کمی جلوتر آورد و آتشفشان سیاهش رو توی یخ های ظاهریم که ذوب شدن تدریجیشون رو داشتم حس میکردم، دوخت. نفسهای ملایمش همراه با ادکلن خنکش پخش صورتم شد. با همون لبخند روی لبش و با صدای آروم و بمی گفت:
romangram.com | @romangram_com