#ایسکا_پارت_47

- بله؟

صدای پر از هیجان مردی از اون ور خط، لبخند عمیقی رو روی لبام حک کرد.

- اومدی واشنگتن ولی یه خبر نمیدی به من که بیام دیدنت احمق جون؟ حقش نیست الان بیام تیکه‌وپارت کنم؟ خیلی نامردی نیاز، خیلی زیاد!

واقعاً بی‌معرفت بودم. دیوید یکی از هم‌بازی‌های بچگیم بود که خیلی با هم صمیمی بودیم. یه پسر آمریکایی الاصل که پر از حس هیجان و معرفت بود. یاد صورت استخونی و گندمگونش افتادم، دلم برای دیدنش ضعف رفت. خیلی دلتنگش بودم؛ اما دوست داشتم خودش اول باهام تماس بگیره. چی‌کار کنم دیگه اخلاق گندم متأسفانه این‌جوری بود!

- حالت خوبه؟

معلوم بود دوست داره حسابی کتک بزنه؛ چون با توپ پری گفت:

- من باید از بابات بشنوم که برگشتی؟ این مرامه؟

صادقانه جوابش رو دادم:

- تو که منو می‌شناسی. می‌خواستم اول تو زنگ بزنی؛ اما باور کن که خیلی دلم واست تنگ شده! خیلی زیاد.

نگاهم به امید خورد که روی زمین میون بچه‌ها نشسته بود و داشت با لبخند باهاشون صحبت می‌کرد. صورت بچه‌ها هم دیگه اون حس افسردگی رو نداشت و نیش همه باز و گشاد بود. مخصوصاً دخترا!

- بله با اخلاق گندت آشنایی دارم! کجایی بیام دنبالت بریم بیرون؟

خاکی بودنش تحت تأثیرم قرار داد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم امید رضایی با اون همه دک و پز و پرستیژ که عکساش روی صفحه‌ی مجلات به چاپ می‌رسید، این‌قدر خودمونی و صمیمی کنار شاگرداش روی زمین بشینه و باهاشون دردودل کنه! اگه کسی این رو برام تعریف می‌کرد، اصلاً نمی‌تونستم باورش کنم؛ چون تا حالا این همه یک‌رنگی رو ندیده بودم. اصولاً آدمای معروف همیشه با کسی که مثل خودشون باشه، خیلی صمیمی و مهربونن اما با کسایی که پایین‌تر از مرتبه‌ی خودشون باشه، زیاد خاکی نمیشن.

- کجایی دختر؟ حواست به حرفام هست؟

به خودم اومدم و همون‌جور که محو دیدن امید بودم، جوابش رو دادم:

- الان سرکارم. شب میام بریم بیرون. چطوره؟

- الان میام دنبالت. آدرس بده؟

خنده‌ی زیبا و مردونه‌ی امید، ناخواسته خنده رو مهمون لبام کرد.

- بابا دیوید دارم بهت میگم سرکارم. شب میریم دیگه.

- من کاری به این چیزا ندارم! مرخصی می‌گیری! رئیستم باید بهت بده وگرنه خودم میام ازش می‌گیرم. آدرس رو واسم بفرست.

و قطع کرد. از یه طرفی دلم نمی‌خواست دل دیوید رو بشکنم و مشتاق بودم که هرچه زودتر ببینمش از یه طرف دیگه هم هیچ‌وقت دوست نداشتم محل کارم رو ترک کنم. البته جزء وظایفم نبود که بخوام همیشه سر تمرین بچه‌ها حضور داشته باشم؛ اما خب خودم این‌کار رو دوست داشتم. دلم می‌خواست از همه چیه گروه اطلاع داشته باشم، حتی بی‌اهمیت‌ترین و جزئی‌ترین مسائل.


romangram.com | @romangram_com