#ایسکا_پارت_46
***
- نه نه! کارل ببین منو! آرشه رو به خرک نزدیک کن که صدای بلندتری ازش خارج شه.
و بلافاصله رو به الیزابت کرد و با لحن محکمتر و جدیتری گفت:
- تو هم زیاد داری فالش میزنی! همیشه نت لا رو بالا میگیری نت سل هم پایین! همین الان برو توی اتاق بی و تنهایی تمرین کن. دو ساعت دیگه که برمیگردی، باید این فالشی رو از بین بـرده باشی!
و رو کرد سمت همهی بچهها که دمغ بهش خیره شده بودن.
- نیم ساعت استراحت.
بهسمت من اومد. دستی توی موهای پرپشت و جوگندمیش کشید و آهش رو بیرون داد. به تیپ و هیکلش نگاهی انداختم. از چند وقت پیش، خیلی پرتر و درشتتر شده بود. مثل اینکه ورزش خاصی رو انجام میداد. شلوار مردونهی مشکی با پیرهن جذب خاکستریش، عضلاتش رو به زیبایی به رخ میکشید و نمیتونستم این همه جذابیت مردونه رو انکار کنم. امید از اون دسته مردایی بود که هرچقدر بیشتر پا توی سن میذاشت، جذابتر میشد. تا قبل از سی سالگی، یه جوون لاغر و دراز بود که چشماش فقط خودنمایی زیادی داشت؛ اما همین که توی سی سال اومد، رفتهرفته به جذابیتاش اضافه شد. جوری که خیلیا چه خارجی چه ایرانی، واسش جون میدادن. البته اینم یکی از مشکلات جهان ما بود، به جای اینکه به هنر موسیقیش چشم بدوزن، به قیافه و دکوپز نگاه میکردن.
- نمیدونم چرا این سمفونی رو نمیتونن بینقص در بیارن؟
روی لبهی صندلی من نشست. چرا همهی حرکات و ژستاش بینظیر بود؟ سعی کردم یخ نگاهم رو کنار بزنم و آرامش رو جایگزینش کنم. امید کم عصبی میشد یا از چیزی اعتراض میکرد؛ اما این دفعه واقعاً معلوم بود که کلافهست. با لحن مطمئنی گفتم
- نگران نباش، همه چی درست میشه.
نگاه سوزانش رو توی چشمام دوخت. وای خدا! چرا دلم با هر بار اینجوری نگاه کردنش میلرزه؟ چرا مثل این دخترای ندیدبدید میشم؟ نگاهم رو یه سمت دیگه انداختم جایی که واقعاً نمیدونستم کجاست؛ اما میدونستم یه جایی بود که دیگه چشماش نمیخواست خاکسترم کنه.
- من به کار خودمون مطمئنم! این بچهها هم ارزشش رو دارن که دارم اینقدر باهاشون کار میکنم؛ اما بعضی وقتها آدم از کوره در میره. منم دقیقاً الان توی اون حالتم.
همونجور که نگاهم رو اینطرف و اونطرف میچرخوندم، جوابش رو دادم:
- خوبه که میدونی لیاقتش رو دارن. البته کیه که در مقابل آموزش تو نتونه اصول موسیقی رو درست و حرفهای یاد بگیره؟ البته حقم داری که کلافه شی، انگار همهشون از این سمفونی وحشت دارن!
از جاش بلند شد و کنارم روی صندلی نشست. اینجوری کمی از حرارت حضورش کاسته شد و من راحتتر شدم. دستاش رو پشت گردنش گذاشت و انگشتاش رو توی هم قفل کرد.
- برای موزیسینای تازهکار بایدم ترسناک باشه. خیلی از فوق حرفهایا این سمفونی رو به بهترین نحو اجرا کردن. بچهها وقتی به این فکر میکنن، دستودلشون میلرزه.
بدون تردید و با اطمینان صددرصد گفتم:
- وقتی حرفهای شن و از این حالت آماتور در بیان، به احساس الانشون میخندن!
نگاهی بهشون انداخت که هر کدوم ماتم زده روی زمین، یه گوشه نشسته بودن و یا به همدیگه زل زده بودن یا به یه جای دیگه. برعکس همیشه که توی زمان استراحتشون از شدت هیاهو سالن رو به هم می زدن، امروز سکوتشون بیش از حد آدم رو بهتزده میکرد. معلوم بود که حسابی بهخاطر اجراشون ناراحتن. البته محدود بودن کسایی که نمیتونستن خودشون رو با گروه مچ کنن، بقیه واقعاً به حد عالی و خیرهکنندهای رسیده بودن. امید به معنای واقعی واسهشون استادی کرده بود. من خودم شاهد تلاش شبانهروزیش بود
امید از سرجاش بلند شد که گوشی من زنگ خورد. نیمنگاهی بهم انداخت و بهسمت بچهها رفت. بدون اینکه به شماره نگاه کنم، جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com