#ایسکا_پارت_44

- اینجا چه خبره؟

نگاهی به سراسر خونه انداخت و با صدایی که معلوم بود به‌شدت سعی می‌کنه که نلرزه، جوابم رو داد:

- یادت رفته امروز چه روزیه؟

چه روزی بود؟ کمی فکر کردم؛ اما چیزی یادم نیومد. این‌قدر این چند وقت درگیر کار و مشغول برنامه‌ریزی بودم که وقت نمی‌کردم به مسائل فرعی فکر کنم. نزدیکم شد. محو چشمای غمگینش شدم. زمزمه کردم:

- چی شده؟ این همه غم برای چیه؟

دست ظریفم رو میون دستای بزرگ و پر محبتش گرفت. بـ..وسـ..ـه‌ی عمیقش روی پیشونیم، باعث شد چشمام بسته بشه. می‌خواستم با همه‌ی وجود اون بـ..وسـ..ـه رو حس کنم. بـ..وسـ..ـه‌های پدر بهترین آرام‌بخش زندگی من بود. همون‌جور که داشتم حلاوت این حس رو پیش خودم مزه‌مزه می‌کردم، صداش به گوشم خورد.

- امروز روزیه که من خوشبخت‌ترین مرد دنیا شدم!

چشمام رو باز کردم. اونم بهم خیره بود.

- امروز روزیه که به‌خاطر اون همه خوشبختی، برای اولین بار از خدا ترسیدم!

چشماش پر از اشک بود؛ اما می‌دونستم غرور مردونه‌ش اجازه‌ی خودنمایی به اون مرواریدهای گران بها رو نمیده!

- امروز، روز تولد دوباره منه!

یه قدم نزدیک‌تر اومد و دست راستش رو به چشمام کشید. پلک‌هام روی هم افتاد. نوازش دستش، منو مـسـ*ـت حضورش کرد.

- امروز من با مادرت بهشت رو هم دیدم! به فراتر از بهشت رسیدم.

پیشونیم دوباره از بـ..وسـ..ـه‌ی پر از عشقش داغ شد.

- امروز روز ازدواج من و مادرته!

چشمام رو باز کردم و گذاشتم قطره اشکی که از بغض توی صدای پدرم داشت چشمم رو اذیت می کرد، روی گونه‌م بچکه.

دستم رو به‌سمت وسط سالن کشید و در همون حینم گفت:

- امروز روز شادیه نه گریه! یه جشن دو نفره ترتیب دادم که با دخترم شادی کنم.

می‌خواست وانمود به شاد بودن کنه، درست مثل هر سال! و این برای من ارزش داشت! هنوز هم بعد از گذشت 21 سال از فوت مادرم، به عشقش وفادار بود. با اینکه می‌تونست بهترین‌ها رو دوباره داشته باشه؛ ولی نخواست و از همه گذشت.

.به یاد مادرم زندگی می‌کرد و به من می‌رسید. اسطوره‌ی زندگیم، پدر بود که به راستی هم واقعاً پدر بود!


romangram.com | @romangram_com