#ایسکا_پارت_41


- هیچی.

گوشی رو برداشت و بی‌توجه به حرفم به منشی گفت:

- دو تا چایی با کیک.

و به‌سمتم برگشت. به میز تکیه داد.

- خب ادامه بده!

از جام برخاستم و نگاهش کردم.

- تموم شد. همه‌ی حرفای من یه معنی داشت! نظم و انضباط و قبل از انجام کاری، مشورت با من.

- باید هم همین‌طور باشه بانو!

چه‌طور رنگ یه چشم، می‌تونست اینقدر سیاه باشه؟

- امیدوارم که همین‌طور باشه جناب!

- امروز ساعت چهار بعدازظهر تمرین داریم.

کیفم رو از روی مبل برداشتم.

- می‌دونم، برنامه رو دارم. میام و با بچه‌ها آشنا میشم.

- اونا هم مشتاق دیدارتن.

- من برم!

- بشین! می‌خوام ازت پذیرایی کنم.

کور خوندی جناب رضایی. وقتی گفتم نمی‌خوام، یعنی نمی‌خوام. به‌سمت در رفتم.

- بعدازظهر می‌بینمتون.

***

ارکستر مجلل امید رضایی، پر از نوازنده‌های پر شروشور و عشق موسیقی بود. با دیدن ذوق‌ و شوقی که داشتن، لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست. اکثراً اهل خود واشنگتن بودن. نوازنده‌ی ایرانی هم سه-چهارتا بیشتر نبود البته فقط فامیلیشون ایرانی بود، اصلاً نمی‌تونستن فارسی صحبت کنن. روی صندلی جلوی سن نشسته بودم و در سکوت، نظاره‌گر تمرین بی‌وقفه‌شون بودم. امید با بچه‌ها رابـ ـطه‌ای دوستانه برقرار کرده بود؛ ولی موقع تمرین از جدیت خاصی برخوردار می‌شد جوری‌که کسی جرئت نمی‌کرد از دستوراتش پیروی نکنه یا اینکه بخواد موقع کار مزه بپرونه. بدون اینکه حوصله‌م سر بره، پنج ساعت تمام نشسته بودم و نگاهشون می‌کردم. اینقدر غرق لـ*ـذت شده بودم که حتی برای نوشیدن یه لیوان آب هم از سر جام بلند نشدم. امیدم اونا رو به کار گرفته بود و نمی‌ذاشت جم بخورن! از این شیوه‌ش خوشم اومد؛ چون اگر منم رهبرشون بودم، دقیقاً همین‌کار رو انجام می‌دادم. البته نمی‌ذاشتم باهام صمیمی شن، انگار بچه‌ها هم اینو فهمیده بودن؛ چون وقتی امید منو بهشون معرفی کرد، خیلی رسمی اومدن بهم دست دادن و خودشون رو در کمال ادب معرفی کردن.

romangram.com | @romangram_com