#ایسکا_پارت_40


با آرامش به حرفام گوش می‌داد و وقتی که جمله‌ی آخرم به نقطه رسید، در جوابم گفت:

- من همیشه مبتدی‌ها رو به اوج رسوندم و باهاشون به اوج رسیدم. این گروه هم مثل بقیه گروه‌ها! می‌خوام با افرادی که مشهور نیستن کار کنم تا باهاشون به اوج برسم. قبل از اینکه من یه رهبر باشم، یه مدرس موسیقیم! وظیفه‌ی من به عنوان یک معلم، تعلیم موسیقی و پرورش دادن علاقه‌مندان این هنره!

درست می‌گفت. این مرد، خیلی‌ها رو جهانی کرده بود. کسایی که روزی نامی توی موسیقی نداشتن، حالا جهان اون‌ها رو می‌شناخت.

- بهتون اعتماد دارم. می‌دونم که بدون افراد مشهور هم به قول خودتون به اوج می‌رسید.

سعی کردم از فکر کردن به لبخند جذابش بگذرم.

- خوبه که زود تغییر عقیده دادی.

با همون لحن جدی و خونسردم، خنجر چشمای یخیم رو توی چشمای سوزانش فرو کردم.

- توی کار، ابزار منطق همیشه همراهمه. شاید اگه به جای شما کس دیگه‌ای می‌خواست این‌جوری شروع کنه، به‌راحتی قبول نمی‌کردم؛ اما شما نشون دادید که می‌تونید. حرفاتون کاملاً منطقی بود و نیازی نداره روی حرف قبلیم پافشاری کنم. شروط من همیشه انعطاف‌پذیرن.

خیره نگاهم کرد و آخ که چقدر سخت بود نرمال برخورد کنم و نگاهم رو از نگاهش نگیرم.

- برای همینه که انتخابت کردم.

گلوم رو صاف کردم و برای اینکه دوباره سوتی بیجا ندم، گفتم:

- من روی تایم خیلی حساسم. اصلاً نمی‌تونم تأخیر رو تحمل کنم. امیدوارم شما و بچه‌های گروه، نسبت به این امر احساس مسئولیت کنین.

به مبل تکیه داد و دستاش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت. ادامه دادم:

- در ضمن، هیچ یک از اعضای گروه چه شما و چه پایین‌تر از شما بدون اطلاع و بدون مشورت با من، حق مصاحبه نداره!

تک‌خنده‌ی مردونه‌ای کرد و از جاش بلند شد. همون‌جور که داشت سمت میزش می‌رفت، گفت:

- اول کاری شمشیرت رو از رو بستی نه؟

بدون تعلل گفتم:

- نه اسمم رومه! مدیر برنامه. فقط دارم مسئولیت‌ها رو گوشزد می‌کنم.

- چایی می‌خوری یا قهوه؟

مکث کردم. آرامشش کمی خونسردیم رو از بین می‌برد.

romangram.com | @romangram_com