#ایسکا_پارت_36


صدای خنده‌ش باعث شد که دیگه نتونم به اخم‌کردنم ادامه بدم. تفاوت این مرد با بقیه همین بود، جلوش نمی‌تونستم خودم نباشم.

- عزیزم، پیام که همه‌چی داره. وضع‌ مالیش هم خوبه. چرا میگی در حدت نیست؟

- پدر جان مگه همه‌چی پوله؟ اعتقاداتمون زمین تا آسمون فرق داره.

توی آغوشش فشرده شدم.

- حق با توئه عزیزم. خوشحالم که همیشه منطقی فکر می‌کنی.

گونه‌ش رو بوسیدم و دوباره سرم رو روی سـینه‌ی ستبرش گذاشتم، نقطه‌ی امن جهان یقیناً همین جاست.

***

موهای جوگندمیش نشون می‌داد که حداقل چهل‌ سالی داره؛ گرچه می‌دونستم که 38 سالشه. تضاد سیاهی سوزناک و شب‌رنگ چشماش با دندونای سفید و همچنین موهای جوگندمیش، جذابیتش رو صدچندان کرده بود. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش، اگر هیکل توپر و چهارشونه‌ش رو کمی عضله‌ای‌تر می‌کرد، می‌تونستم بگم که بی‌نقص‌ترین مردیه که توی تمام عمرم دیدم. جذابیت نفس‌گیرش حتی منی رو که این‌همه خونسرد بودم، برای چند لحظه مبهوت کرد.

لبخند کم‌رنگش پر بود از محبت، محبتی که صداقت شخصیت صاحبش رو نشون می‌داد. صدای بم و محکمش توی سرم پیچید.

- از جک شنیدم که سه-چهار روزی میشه که به واشنگتن رسیدی.

به خودم اومدم و سعی کردم که به چشمای هیزم مسلط بشم. تمام خونسردیم رو توی چهره و لحنم ریختم.

- بله.

- به کشورت خوش اومدی.

اخمام رو توی هم فرو کردم و گفتم:

- من فقط یه کشور دارم. وطن من فقط ایرانه.

لبخندش عمیق‌تر شد و نمی‌دونم چرا با دیدن این لبخند اعجازآور، قلبم محکم به سـ*ـینه کوبید.

- هردومون متولد اینجاییم و دلمون برای سرزمین اجدادیمون پر می‌زنه.

دوباره چشمام به‌سمت شب‌رنگ بی‌نظیرش کشیده شد.

- پس چرا به ایران برنمی‌گردید؟

ستاره‌های پرنور توی چشماش به یک‌باره خاموش شد و تلخ نگاهم کرد.

romangram.com | @romangram_com