#ایسکا_پارت_35
روم رو برگردوندم و کارم رو ادامه دادم. وارد خونهم که شد، لبخند عمیقی زینتبخش لباش بود؛ اما با حرفای آخرم اخماش توی هم قفل شده و چشماش قرمز بود.
صدای در نشون میداد که رفته. خیرپیش.
***
با همهی احساس و عشقم توی آغـ*ـوش پرمحبتش فرو رفتم و عطرش رو بو کشیدم. صداش حال خوشم رو صد برابر بیشتر کرد.
- نیازم، نمازم، دختر ناز من. دلم برای بغـ*ـلکردنت لک زده بود.
خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و سرم رو توی گـردنش فرو کردم. آرامش صدام حال بینهایت خوبم رو نشون میداد.
- دیگه ازت جدا نمیشم. این چند وقت مرگ رو تجربه کردم، دوری ازت برام مثل سمه.
توی آغوشش بیشتر فشرده شدم. آخ که من جونم رو برای این شاهپدر میدادم.
- منم دیگه نمیذارم ازم دور شی نمازم، دیگه نمی ذارم. همیندفعه هم که بهت اجازه دادم بیشتر بمونی ایران، حماقت کردم. نمیدونستم که دوریت اینقدر عذابآوره.
گونهی مردونهش رو محکم بـ*ـوسیدم و ازش جدا شدم. توی چشمای قهوهای تیرهش که چشمای منم شبیهش بود، زل زدم.
- عاشقتم به خدا. ازاینبهبعد همهش ور دلتم، عمراً دیگه ازت جدا بشم.
به بادیگاردش اشاره کرد که چمدونم رو برداره. با هم بهسمت در خروجی فرودگاه حرکت کردیم.
- پروازت خوب بود؟
دوباره با عشق نگاهش کردم و جواب دادم:
- بد نبود.
سوار لیموزین مشکیرنگی شدیم. پدر دستش رو دور شونههام انداخت و من رو به خودش فشرد. لبخند عمیقی که میون لبهام جا خوش کرده بود، از بین نمیرفت.
- با پیام بدبخت چیکار کردی؟ دیروز که داشتم باهاش صحبت میکردم، خیلی گرفته بود.
بازهم پیام. این مسئله دیگه داشت اذیتم میکردم.
جدی شدم و گفتم:
- بابا زیادتر از لیاقتش بهش میدون دادی. خودشو در حدی میدونه که بیاد به من پیشنهاد ازدواج بده.
romangram.com | @romangram_com