#ایسکا_پارت_33
تصنعی اخماش رو توی هم فرو برد و گفت:
- لازم نکرده. بهاندازهی کافی خودم پول دارم جغله.
نیشخندی زدم و گفتم:
- حالا بهت برنخوره. خودت گفتی جایزه میخوای. به من چه؟
دوباره لبخند مسخرهش روی لباش خودنمایی کرد و گفت:
- مگه هر جایزهای مالی محسوب میشه؟ من یکی از تابلوهات رو میخوام، همین.
اخمام رو توی هم کشیدم و دست از طنابزدن برداشتم. همونجور که نفسنفس میزدم، گفتم:
- یه چی دیگه بخواه. من از تابلوهام نمیگذرم.
سیب توی دستش رو بهسمتم پرت کرد که توی هوا گرفتمش.
- یهجوری میگی تابلوهام که انگار گفتم همهشونو بده، من به یه دونهشم قانعم.
سیب رو روی صندلی انداختم و شروع به دویدن کردم. بدون رودربایستی و خجالت، خیلی رک گفتم:
- ارزش نگهداری تابلومو نداری. بحث نکن. من تابلوهامو به کسی نمیدم.
- اکی، خسیس. تقصیر تو نیست، تقصیر منه که کمکت میکنم.
بیتفاوت گفتم:
- تو نباشی یکی دیگه. چه فرقی میکنه؟
از جاش بلند شد و بهسمتم اومد. من هم بیتوجه، با دویدن ازش دور میشدم. اون هم پشتسرم شروع به دویدن توی باغ طویل و درندشت خونه کرد و گفت:
- بلیتت رو اکی کردی؟
- آره.
- کی میری؟
- دو روز دیگه.
romangram.com | @romangram_com