#ایسکا_پارت_31
- حرف بزن لعنتی، حرف بزن.
سرم سنگین شده بود. نفسهای سنگین صنم هم وضع خرابش رو نشون میداد.
با صدایی که خیلی گرفته و آروم بود، فقط یه جمله گفت:
- یه زن هیچوقت نمیتونه در مقابل یه گرگ وحشی از خودش دفاع کنه.
لبم رو گاز گرفتم و ازش جدا شدم. به گردنش که حسابی کبود شده بود، خیره شدم.
از جام بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم. دائم توی سرم یه جمله بالاوپایین میپرید، اینکه آروم باشم و تصمیم درستی بگیرم. صنم توی شوک بود و برق از توی چشماش رفته بود. اونقدر عصبی شده بودم که میدونستم تا بلایی سر اون بیخاصیت نیارم، آروم نمیشم.
چند لحظه گذشت. باید به افکارم مسلط میشدم. دوباره روی تخت نشستم و نگاهش کردم.
- تا کجا پیش رفت؟
نگاهم کرد. نگاه ماتش به لبخند تبدیل شد و رفتهرفته همون لبخند بهسوی یه خندهی هیستریک و طولانی رفت. در سکوت فقط نگاهش کردم، نگاهش کردم و توی دلم نقشه کشیدم، برای جبران این همه نامردی نقشه کشیدم. صدای پر از غم صنم اعصابم رو بیشتر متشنج کرد.
- نگران نباش. اون چیزی که توی ایران خیلی برای خونوادهها مهمه رو دارم. اونقدر شرف داشت که اون رو ازم نگیره. احساسات لهشدهم، حس تحقیری که همهی وجودم رو گرفته، دیگه مهم نیست؛ چون نجابتم رو ازم نگرفته.
نفس عمیقی کشیدم. میخواستم آرامشم رو به دست بیارم؛ اما نمیشد. حرفهای کنایهآمیـ*ـزش مثل یه خنجر تیز داشت قلبم رو تیکهتیکه میکرد.
دست یخزدهش رو توی دستم گرفتم و فشردم. نبض پیشونیم محکم میزد.
- جریان رو به خونوادهت میگی؟
نگاهم کرد، معنادار و پر از تمسخر.
- بگم تا اعتمادشون از بین بره؟ بگم تا هم منو بکشن هم اون مرتیکه رو؟
دختر بود و یه دختر هر چقدر هم آزاد باشه، بازهم همیشه تهدیدیه برای آبروی یک خانواده! مردها آزادن و هر چقدر هم که از آزادیشون سوءاستفاده کنن، توجیه میشن به مردبودن. این بود تفاوت اینهمه درد و بیکسی.
از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم. سرم رو زیر آب بردم. عصبی سروصورتم رو میشستم. بلد نبودم که دلداری بدم؛ اما اونقدر قدرت داشتم که انتقامش رو خودم بگیرم.
نمیذارم خاکستر بشی صنم، کاری میکنم که روی خاکستر اون مردک راه بری.
چند دقیقه توی آینه به صورت خیس از آب و خشک از احساسم خیره شدم و درنهایت مشتی آب توی آینه پاشیدم و خودم رو محو کردم.
***
romangram.com | @romangram_com