#ایسکا_پارت_30


رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب برای خودم ریختم، به کابینت تکیه دادم و مشغول نوشیدن شدم.

صدای در پذیرایی اومد و متعاقب اون مسیح وارد خونه شد، من از داخل آشپزخونه به پذیرایی اشراف کامل داشتم؛ اما توی نقطه‌ای ایستاده بودم که کسی از بیرون نمی‌تونست من رو ببینه. حس کردم که سراسیمه‌ست. دستی توی موهاش کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و روی مبل نشست و سرش رو میون دستاش گرفت.

شونه‌ای بالا انداختم و طبق عادت یه به تو چه‌ای نثار خودم کردم. برام مهم نبود که بفهمم چشه. لیوان آبم رو توی ظرف‌شویی گذاشتم و خواستم از آشپزخونه بیرون بزنم که باز صدای در پذیرایی اومد و صنم بی‌حال داخل شد. با دیدن حالت عجیبش یه آن سر جام خشک شدم. نور خفیف چراغ‌خواب روی جسمش که پر از لرز و درموندگی بود، افتاد. مات صحنه‌ی روبه‌روم بودم. مسیح سرش رو بلند کرد و به او خیره شد؛ اما صنم بی‌توجه و بی‌‌حال به‌سختی از پله‌ها بالا رفت. نگاه مسیح تا آخر مسیر بدرقه‌ش کرد.

این حس و حال غریب، نگرانم کرد. قلبم تندتند به تخته‌ی سـ*ـینه‌م می‌کوبید و نوید خبری بدی رو بهم می‌داد. بیش از این صبرکردن رو جایز ندونستم و از آشپزخونه خارج شدم. مسیح که انتظار حضور من رو نداشت، با دیدن من، به شدت تعجب کرد. چشماش رو بست و سرش رو از پشت به مبل کوبید.

با دیدن این عکس‌العملش، با سرعت به‌سمت اتاق رفتم. اصلاً کرختی اولیه رو توی بدنم حس نمی‌کردم و سوزش گلو و پیشونی داغم برام مهم نبود. فقط باید مطمئن می‌شدم که صنم حالش خوبه، هیچ اتفاقی نیفتاده و من دارم اشتباه فکر می‌کنم و همه‌چی طبیعی و نرماله.

وارد که شدم صنم رو دیدم که روی تخت نشسته و پاهاش رو بغـ*ـل کرده. کلید چراغ رو زدم و سراسیمه پیشش رفتم. صدای گرفته و خش‌دارم توی اتاق پیچید.

- چت شده صنم؟ چرا این ریختی شدی؟

نگاهش به دیوار مقابلش خشک شده بود، این حالت غریبش لرز رو به جونم انداخت. این دختری که نشسته بود روی تخت، صنم نبود. روی تخت نشستم و چونه‌ش رو توی مشتم گرفتم.

- ببین من رو...

مردمکش چرخید و روی صورتم ثابت موند. نمی‌خواستم به افکاری که داشت توی سرم بالاوپایین می‌پرید، توجهی کنم. می‌خواستم خودش همه‌چیز رو توضیح بده.

صدام و دستام می‌لرزید. مردمک چشمای نازش می‌لرزید؛ ولی به شدت داشت مقاومت می‌کرد که گریه نکنه. رفیق من حالش خوب نبود.

- با مسیح بیرون چی کار می‌کردی؟

مات نگاهم می‌کرد. دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم. خم شدم و با صدای آروم‌تر ولی به‌سختی پرسیدم:

- اذیتت کرده؟

چشماش پر از اشک شد. همچنان مقاومت می‌کرد که سد اشکاش نشکنه. آروم توی موهای کوتاهش چنگ زدم و پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم. طاقت غم صنم همیشه شاد رو نداشتم و نمی‌تونستم این‌جوری ببینمش.

- این‌جوری نباش. بگو چه اتفاقی افتاده. حرف بزن صنم، حرف بزن و بگو که دارم اشتباه فکر می‌کنم.

برق اشکی که از چشمش چکید و روی گونه‌ش لغزید، چشمم رو زد. دندونام رو روی هم فشردم، اون‌قدر محکم که اگه توی دهنم پودر می‌شدن، جای تعجبی نداشت.

با صدایی که به شدت می‌لرزید، پرسیدم:

- به‌زور یا خودتم خواستی؟

جوابم رو نداد، موهاش رو بیشتر توی دستم فشردم. باید حرف می‌زد، باید می‌فهمیدم، باید...

romangram.com | @romangram_com