#ایسکا_پارت_29
دستش توی هوا خشک شد. سعی کرد که این حرکت و لحن تندم رو نادیده بگیره و به روی خودش نیاره.
کاپشنش رو روی دستش گذاشت و گفت:
- پس سریع بریم که لباستو عوض کنی.
و نمیدونم چرا این مازیار مهربون و حمایتگر، توی اون لحظه به شدت داشت عصبیم میکرد؟ این توجه بیش از حدش داشت آلارمایی رو توی سرم روشن میکرد که بههیچوجه دوست نداشتم که حقیقت داشته باشن.
صنم که معلوم بود بیش از این نمیتونه سکوت کنه، با همون صدای جیغمانندش رو به برادرش گفت:
- یعنیها خاک تو سرت که خواهرت و به دوستش فروختی. فقط نگران نیازی یعنی؟ الهی مردهشور ریختت رو ببرن. سهساعته اینجا ایستادم؛ بلکه آقا یه نیمنگاهی هم به من بکنن؛ ولی میبینم که فقط محو نیاز خانومن.
با این حرف، مازیار اون رو به آغـ*ـوشکشید و با لحن مهربونی گفت:
- تو که تاج سر منی وروجک. نیاز مهمون ماست و وظیفه ی ما هم اینه که ازش مراقبت کنیم. سالم تحویلش گرفتیم و باید سالم هم تحویلش بدیم.
وقتی که این حرف رو زد، ایستادم و بهسمتش برگشتم. توی چشماش زل زدم و خونسرد و شمردهشمرده پرسیدم:
- به کی تحویل بدید؟
اومد حرف بزنه که نذاشتم و دوباره با همون لحن گفتم:
- من نیازی به مراقبت ندارم. تمام عمرم خودم روی پای خودم ایستادم و احتیاجی نیست که شما نگرانم باشی مازیار خان.
انگار ناراحتی توی ذات این بشر جایی نداشت؛ چون وقتی داشتم حرف میزدم، لبخندش عریضتر شد و با اتمام حرفم، انگشت اشارهش رو به نوک بینیم زد و گفت:
- ولی من هستم، چه دلت بخواد و چه نخواد!
فقط نگاهش کردم، نگاهی که میدونستم منجمدش میکنه. حرف مفت میزد و خودش هم میدونست که این حرفها فقط حرفه.
توی این زمونه، زنها باید مردونه بازی میکردن؛ وگرنه توی معصومیتهاشون خفه میشدن. میدونستن که دیگه عملی وجود نداره و برای همین از این الفاظ دلگرمکننده، دلسرد بودن. همیشه ته ته ته دلشون آرزو داشتن که ایکاش این حرفها حقیقت داشته باشه و یهکمی هم بتونن ظریفبودن خودشون رو احساس کنن! اما...
آه عمیقی کشیدم و نگاهی به موجهای خروشان کردم.
***
غلتی توی رختخوابم زدم. همهی بدنم عرق کرده بود و موهام به سروگردنم چسبیده بود. گلوم سوزش بدی داشت. بهزور چشمای پر از خوابم رو باز کردم و روی تخت نشستم. لعنتی! انگار با تریلی از روی بدنم رد شده بودن. گلوی خشکم به شدت آب میطلبید.
یهخرده صبر کردم تا چشمام به تاریکی عادت کنه. نگاهی به جای خالی صنم انداختم، هنوز نیومده بود؛ یعنی هنوز بساط نوشید*نیخوریشون ادامه داشت؟ پوفی کشیدم و از سر جام بلند شدم، دستی توی موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم. همیشه یه پارچ آب بالای سرم میذاشتم؛ اما امشب اونقدر دوستم داشتم از اون جمع فرار کنم که به این موضوع اصلاً فکر نکردم. رفتم پایین و در کمال تعجب همه رو غرق در خواب دیدم. پسرا همه روی تشکهایی که برای خودشون پهن کرده بودن، خوابیده بودن. خبری از صنم نبود. نکنه رفته بود که پیش غزل اینا بخوابه؟
romangram.com | @romangram_com