#ایسکا_پارت_28
- خسته نباشید خانمها.
صدای این مرد بیش از حد برام آشنا بود. با شنیدن صداش، اخمای من توی هم رفت و نیش صنم باز شد. سرم رو بالا آوردم و نگاهم با نگاه خیرهش تلاقی کرد. ناخواسته نیشخند محوی روی لبم شکل گرفت.
مؤدببودنش هم توخالی بود، درست مثل تهدیدهاش. من جوابش رو ندادم؛ اما صنم با لحن شنگولی جوابش رو داد.
- جات خالی بود مسیح، خیلی حال داد. از بس خندیدم دلدرد گرفتم. تو کی اومدی؟
نگاهش نمیکردم، فقط صدای کریهش به گوشم میخورد.
- یه ربع-بیست دقیقهای میشه. بلند شید برید لباساتونو عوض کنید، سرماخوردنتون حتمیه. آخه کدوم آدم عاقلی توی این هوا، هـ*ـوس آبتنی به سرش میزنه؟
صنم باز خندید و در جوابش گفت:
- خوبه داری میگی آدم عاقل. ما دست همهی دیوونهها رو از پشت بستیم.
با گفتن این حرف، تیز نگاهش کردم. دوست نداشتم که من رو جلوی این مردک کوچیک کنه، هرچند به شوخی.
نگاه خیره و هشداردهندهم رو که دید، کمی نیش بازش محو شد و قبل از اینکه بذاره مسیح در جواب حرفش چیزی بگه، سریع از جاش بلند شد و گفت:
- اوممم، نیاز بیا بریم لباسامونو عوض کنیم. بینیت سرخ شده، منم که با این فینفینکردنم وضعم مشخصه.
وقتی هول میکرد، اینجوری کلمات رو پشتسرهم ردیف میکرد. بدون اینکه چیزی بگم از سرجام بلند شدم و بیتوجه از کنار مسیح گذشتم. صنم هم هولهولکی با مسیح صحبت کرد و یه چیزایی گفت که متوجه نشدم که چی بودن؛ چون اصلاً برام مهم نبود.
سرتاپام سر شده بود و واقعاً دیگه جونی توی پاهام نداشتم. فقط میخواستم سریع لباسام رو عوض کنم و کنار شومینه زیر پتوی گرم و نرمم به خواب عمیقی فرو برم.
صنم دنبالم دوید و خودش رو بهم رسوند، همزمان مازیار هم که خیلی وقت بود، نگاه خیرهش به ما سه نفر قابل تشخیص بود، کنارم ایستاد و گفت:
- سرما میخوری نیاز.
همونجور که تندتند راه میرفتم، با صدای لرزونی جواب دادم.
- خوبم.
صدام رو که شنید، چشماش گرد شد. سریع کاپشنش رو درآورد و خواست روی شونههام بذاره که سریعتر از اون خودم رو عقب کشیدم و بهتندی گفتم:
- لازم نکرده مازیار.
اصلاً دوست نداشتم که جلوی کسی دست کمک دراز کنم و ضعیف باشم. مازیار نباید روی حساسیتام دست میذاشت.
romangram.com | @romangram_com