#ایسکا_پارت_26
او با ترانههای محلی که میسرود
با قصههای دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نَوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دلوجانم به خنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز...
شهریار»
دستی روی شونهم نشست و من رو از حال نبودن جدا کرد. چشمام رو باز کردم و به صنم خیره شدم. پاهای سرشدهم رو از آب بیرون کشیدم.
- کجایی تو مشنگ؟ چرا تنها نشستی؟
پاهام رو توی بغلم جمع و دستام زو دورش قلاب کردم.
درحالیکه نگاهم به اون آبی بیانتها بود، به دروغ گفتم:
- خسته بودم، اومدم بشینم. شما همه ایستاده بودین.
دستاش رو به کمرش زد و گفت:
- وا چه حرفا! خب به من میگفتی، با هم میومدیم بشینیم. مگه من مردم که رفیقمو توی این شهر غریب تنها بذارم؟
هنوز نگاهم خیره به دریا و فکرم درگیر مادری بود که دلم برای نوازش دستای کشیده و نرمش لک زده بود.
- چه خبره که شلوغش کردی؟ مگه رفتم یه جای دیگه؟ چند قدم بیشتر ازت دور نشدم.
پیشم نشست و محکم پس کلهم زد. عاقلاندرسفیه نگاهش کردم. مثلاً میخواست شادم کنه، زبونش رو تا ته از حلقش بیرون درآورد.
- کمال همنشین درم اثر کرده، مثل خودت ابراز محبت کردم. دلم خواست مزهش رو بچشی.
romangram.com | @romangram_com