#ایسکا_پارت_25
فقط به موهای خیس و بلندم ماسک و سرم زدم. همیشه قبل از شونه وقتی که خیس بودن بهشون سرم میزدم تا در حین شونهکردن نشکنن. خیلی مؤثر بود و همین هم باعث شده بود که موهای درخشان و سالمی داشته باشم. هیچوقت هم از سشوار و اتو استفاده نمیکردم؛ چون استفاده از اینجور وسایل مثل قتل نفس بود.
بدبختیم هوای بیرون سرد بود و باید حسابی موهام رو میپوشوندم تا یه وقت سرما نخورم. کلاه بافت مشکیم رو سرم کردم و با شالگردنش کل گردنمو استتار کردم. سراغ پالتوی قرمزم رفتم که همون موقع صنم از دستشویی بیرون اومد و با دیدن چهرهم گفت:
- شبیه میت شدی. حداقل یه رژ به اون لبات بزن. من نمیدونم تو حموم تو چیکار میکنی که وقتی میای بیرون صورتت اینقدر رنگ پریده میشه.
پالتوم رو برداشتم و گفتم:
- حوصله ندارم. همین شکلی خوبه.
پوفی کشید و بهسمت چمدونش رفت.
- من اگه اعتمادبهنفس تو رو داشتم، دیگه از خداوند منان هیچی نمیخواستم.
***
قدمزنان تا لب ساحل رفتیم. ساحل دقیقاً پشت خونهی مازیار بود و دیگه لازم نبود که با ماشین بریم. توی راه بیشتر با بچهها آشنا شدم. غزل، همون دختری که توی رستوران اون سؤال بیجا رو ازم پرسید، کمی ناز و عشـ*ـوهش زیادی توی چشم میزد؛ ولی اونقدرا هم دختر بدی نبود. وحید، پسرخالهی صنم و مازیار، حدوداً بیستوسه-چهار سالش بود و با شوخیاش جو اکیپ رو صمیمی میکرد. مهیار، مرد حدوداً سیسالهای که به شدت با شخصیت و متین بود. بقیه هم بچههای نسبتاً خوبی بودن. هنوز مسیح نیومده بود، نمیخواستم علتش رو هم بدونم یا درموردش از صنم سؤالی بپرسم.
تا چشمم به دریای مواج خورد، خرامانخرامان از بقیه دور شدم و خودم رو به آب نزدیکتر کردم. هوا به شدت سرد بود؛ ولی نمیخواستم ک اهمیتی بدم. همیشه این خزر قشنگ و پررمزوراز من رو از خود بیخود میکرد.
صدای امواج دریا بهترین موسیقی طبیعت بود و من اینهمه زندگی رو، پاکی رو، معصومیت رو میبلعیدم. مسخشده بوتهای بلندم رو از پام درآوردم، میخواستم سرمای بیش از حد آب دریا تا بالای آسمون هفتم ببرتم. ببره پیش خدایی که همیشه توی آغوششم؛ ولی گرماش رو حس نمیکنم، گرمایی که گاهی وقتا تحت تأثیر سرمای بیش از اندازهم قرار میگیره.
خم شدم و روی شنهای نرم و درخشان از نور آفتاب دست کشیدم. چشمام رو با لـ*ـذت بستم و لبخند چهرم رو پر کرد. صدفهای کوچیک و متوسطی که توسط دستم لمس میشدن، زیباییهای این دنیا رو نشون میداد، زیباییهای وطنم ایران رو. نزدیکتر رفتم، میخواستم پاهام مستقیماً زیر آب قرار بگیره و از این حس خوب هیچبودن مملو بشم. میخواستم مـسـ*ـت بشم، بدون هیچ نوشید*نی هفتسالهای.
توی اون لحظه، طبیعت خدا بهترین ساقی بود. پاچههای شلوارم رو بالا زدم و روی شنها نشستم، پاهام رو دراز کردم تا امواج بـ..وسـ..ـهبارونشون کنن. به خودم لرزیدم؛ ولی اهمیتی نداشت. دستام رو پشتم گذاشتم و تکیهگاه بدنم کردم. ناخنای لاکزدهی پاهام زیر آبی که میرفت و میومد میدرخشیدن. چشمام رو بستم. صدای امواج، لالاییهای شبونهی مادرم رو به یادم میورد.
«نه، او نمرده است.
نه، او نمرده است که من زندهام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانهی من هر چه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟ آن شهریار زاد
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
romangram.com | @romangram_com