#ایسکا_پارت_23
- اشکالی نداره از حمومتون استفاده کنم؟
همونجور که روی تخت ولو شده بود، گردنش رو کج کرد و چپچپ نگاهم کرد.
- اشکال داره. آخه ما اون حموم رو گذاشتیم دکوری که هر کی میاد، فقط از دیدنش لـ*ـذت ببره. کاربرد عملی نداره.
نیمچه لبخندی به حرفای بیمزهش زدم و خواستم بهسمت چمدون برم که در اتاق زده شد و متعاقب اون صدای مازیار اومد.
- بچهها حالشو دارین یه ساعت دیگه بریم لب آب؟
صنم نگاهی بهم انداخت، منم شونه هام رو بال انداختم. اون هم از جانب هر دومون جواب داد.
- اکی، مشکلی نیست.
- میتونم بیام تو؟
صنم سرش رو توی بالشت فرو کرد و در همون حال هم گفت:
- بیا بابا.
در باز شد و مازیار داخل اومد.
با دیدن پوزیشن صنم، خندهی بلندی سر داد و گفت:
- چرا تو همچین شدی؟ کاملاً آمادهای که ببریمت غسالخونه.
از حرفش خندهم گرفت؛ ولی به زدن یه لبخند اکتفا کردم.
صنم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وا! خستهم دیگه. چیکار کنم؟ تو دهات شما وقتی خسته میشن، میرن ورزش میکنن؟ دارم خیر سرم خستگیمو درمیکنم دیگه.
- اوه! بله بله بانو. درست میفرمایید.
و به من که داشتم با همون لبخند به حالت بامزهی صنم نگاه میکردم، رو کردم و پرسید:
- تو خسته نیستی نیاز؟ لب آب بریم؟
این پسر زیادی جنتلمن بود. همیشه سعی میکرد که همهی جوانب احتیاط رو رعایت کنه و این ویژگیش فوقالعاده بود.
romangram.com | @romangram_com