#ایسکا_پارت_22
سری تکون دادم و دنبالش به رستوران رفتم. با هم سر میز رفتیم، برای اینکه بیادبی تلقی نشه، رو بهشون سلامی کردم و کنار مازیار روی صندلی نشستم. اونا هم مختصر و مفید جوابم رو دادن و مشغول حرفزدن و شوخیکردنشون شدن.
سرم توی گوشیم بود و توجهی به اطراف نداشتم و فقط در یه لحظه مازیار که بلند شده بود تا بره سفارش غذا رو بده، خم شد و در گوشم گفت:
- اینجا پاتوقمونه و همه اکبرجوجه میخورن. تو چی دوست داری؟
سرمو کمی عقبتر بردم و نگاهش کردم. فاصلهمون خیلی از هم کم بود و نفسش روی صورتم پخش میشد. قسمتی از موهای نرم و سبکم که روی صورتم ریخته شده بود، با نفس مازیار تکون میخورد.
کمی فکر کردم رو درنهایت در جوابش گفتم:
- منم مطابق با جمع عمل میکنم.
اونم توجهش به موهام جلب شده بود؛ چون با حالتی خاص و لبخند کمرنگی نگاهش به اونا بود. با شنیدن حرفم نگاهم کرد.
- مطمئن؟
چشمام رو برای تأیید یکبار باز و بسته کردم. تأییدمو که گرفت، به حالت اولیه برگشت و رفت که سفارش بده.
دوباره اومدم با گوشیم کار کنم که صدای نازک و لونـ*ـد یکی از دخترای جمع، باعث شد که نگاهش کنم. بدون خجالت و کاملاً بیپروا توی چشمام زل زد و جلوی همه پرسید:
- نیاز جان شما با مازیار رابـ ـطه داری؟
واقعاً نمیدونستم که کی میخواد دورهی خالهزنکبازی توی این کشور سر برسه؟ سعی کردم مثل همیشه خونسرد باشم و خشم درونیم رو کنترل کنم. همه با این سؤال سکوت کرده بودن و منتظر جوابم بودن. نگاهم به صنم خورد که از شدت خنده صورتش سرخ شده بود؛ ولی بهسختی داشت خودش رو کنترل میکرد تا ببینه جواب من چیه. قطعاً اون میدونست که چقدر دلم میخواد که کلهی این دخترهی فضول رو محکم به طاق بکوبونم و فقط دارم حفظ ظاهر میکنم که بهخاطر این فضولیش وا ندم.
نگاه خیره و خشکم رو به اون دختر دوختم. بدون اینکه جوابی بدم، فقط نگاهش کردم و سعی کردم همهی اقتدارم رو توی چشمام بریزم تا ببینه و بفهمه که دیگه حق نداره که فضولی کنه. تا ببینه و بفهمه که دیگه حق نداره از من همچین سؤالهایی بپرسه. فکر میکنم که دختر احمقی نبود؛ چون بلافاصله که معنی سکوت و نگاهم رو متوجه شد، خودش رو جمع کرد و دیگه هیچی بهم نگفت. حتی دیگه نگاهم هم نکرد و من براش خوشحال بودم که تونست زود خودش رو جمع کنه. اصولاً اهل کلکل یا دعوا نبودم؛ ولی وقتی عصبی میشدم... وای از اون زمانی که عصبی میشدم!
***
تا حالا ویلای مازیار رو ندیده بودم، یه ویلای دوبلکس طرح چوب که حس و حال خوبی رو به آدم منتقل میکرد. طبقهی اول، پذیرایی و آشپزخونه بود که دکور سادهای داشت. طبقهی دوم هم دوخوابه بود و یکی از اتاقها رو من و صنم برداشتیم. پسرا هم تصمیمگرفتن توی پذیرایی بخوابن و اون یکی اتاق هم به سهتا دختر باقیمونده رسید.
چمدونم رو کنار تخت گذاشتم و بهسمت حموم رفتم. به شدت نیاز به یه دوش مختصر داشتم، حس میکردم که بوی ماشین گرفتم و از خودم چندشم میشد.
صنم از شدت خستگی غش روی تخت و نالید.
- وای خدا دارم میمیرم. کمرم داره میشکنه. آخ آخ آخ باسـن بدبختم حسابی پرس شده.
در حموم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم، کوچیک و تمیز بود.
حرف صنم رو قطع کردم و پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com