#ایسکا_پارت_21
این آهنگ من رو یاد کسایی میانداخت که میرفتن و از خاک وطنشون دفاع میکردن. از زن و زندگی و عشقشون میگذشتن و برای دفاع از کشورشون جونشون رو میدادن. این گذشتن،کار هرکسی نبود، کار هر آدمی نبود. اگر این آدما نبودن، نمیدونم ما هم بودیم یا نه. خیلیاشون شهید شدن و خیلیاشون جانباز و خیلیاشونم اسیر جانبازایی که تا همین الان هم با آثار اون جنگها هنوز دستوپنجه نرم میکنن. خیلی شهامت میخواد، خیلی.
دستی شونهم رو تکون میداد، چشمام رو باز کردم و صنم رو دیدم که در سمت من رو باز کرده بود و داشت صدام میزد.
- نیاز پاشو. رسیدیم.
صاف سر جام نشستم و با دست چشمام رو ماساژ دادم. نور مستقیم آفتاب اذیتم میکرد. برای اینکه راحتتر بتونم ببینمش، چشمام رو تنگ کردم.
- رسیدیم ویلا؟
از در ماشین فاصله گرفت و گفت:
- نه گیج خانوم، رسیدیم رستوران. وقت ناهاره. بپر پایین.
کشوقوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم. چالوس مثل همیشه، آخر هفتهها شلوغ بود.
نفس عمیقی کشیدم و بوی دلانگیز طبیعت بینظیر چالوس رو به درونم فرستادم. بهخاطر سوز هوا، لرز ریزی به بدنم افتاد که باعث شد پالتوم رو محکمتر دورم بپیچم.
با شنیدن صدای مازیار از حالوهوام بیرون اومدم و بهسمتش برگشتم. به چشمای پفکردهم خیره شد و لبخند زد.
- خوب خوابیدی؟
دستام رو به صورتم کشیدم و با صدای خشداری جواب دادم.
- اصلاً نفهمیدم که کی خوابم برد.
لبخندش عمیقتر شد، مازیار بود و لبخنداش. همیشه موقع صحبتکردن به مخاطبش لبخند میزد و صمیمیت خوبی رو منتقل میکرد.
یکی از دستاش رو وارد جیب شلوار اسپرتش کرد و گفت:
- حتماً خیلی خسته بودی. از صبح درگیر کارای گالریت بودی.
راست میگفت، در رابـ ـطه با کار خیلی به خودم فشار میوردم و ساعت خوابم همیشه کم بود. نگاهی به اطرافم کردم، اونقدر توی حال خودم بودم که اصلاً نفهمیدم که چند دقیقهای میشه که خبری از صنم نیست.
بی ربط با موضوع، پرسیدم:
- خواهرت کجا رفت؟
- با بچهها رفت داخل، از گشنگی داره تلف میشه. بیا بریم پیششون.
romangram.com | @romangram_com