#ایسکا_پارت_20


نه مسیح نه هیچ‌کس دیگه به‌غیراز خودم و کسایی که برام مهم‌بودن، نمی‌تونستن تفریحاتم رو خراب کنن، برای همین با لبخند آرومی در جوابش گفتم:

- مجلس رو منور می‌کنه.

«شبی تاریک، در دشت تنها سفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد

در دور دست نور ستاره‌ها، به خاموشی می‌گراید

شبی تاریک، می‌دانم بیداری و در بستر جوانیت

پنهانی اشک‌هایت را پاک می‌کنی

چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم!

چقدر دوست دارم و می‌خواهم چشمانت را!

شب تیره ما را از هم جدا می‌کند

و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده

تو را باور می‌کنم و همین باور

بر بارانی از گلوله‌ها جانم را نجات بخشیده

در این نبرد مرگ‌بار خوش‌حال و آرامم؛ چون می‌دانم

هر چه بر من پیش آید تو با عشق استقبالم خواهی کرد

از مرگ نمی‌هراسم، بارها با او بسیار روبه‌رو شدم

و اکنون نیز گوری برابرم می‌رقصد و می‌رقصد

تو به انتظارم هستی همسرم و در بستر جوانیت، بیدار

و برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی، هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد

برای همین می‌دانم که هیچ اتفاقی برایم نخواهد افتاد»

با چشمای بسته به آهنگی که از ضبط ماشین پخش می‌شد، گوش می‌کردم. آرامش عجیبی سرتاپام رو فرا گرفته بود. همیشه صدای ملکوتی فرهاد من رو به اوج آسمون‌ها می‌برد و آخ که این خواننده چه‌قدر خاص بود!

romangram.com | @romangram_com