#ایسکا_پارت_19
-تو داستان امروز رو از کجا میدونی؟
چشمای اونم از تعجب گرد و قلنبه شد.
با حیرت خیلی زیادی گفت:
- نیاز؟ واقعاً مسیح رو نمیشناسی؟
مسیح؟ هر چقدر فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید.
- نه، مسیح کیه دیگه؟
پوفی کشید و به مازیار نگاه کرد که داشت ریزریز میخندید.
- چقدر حافظهی این دختر مزخرفه مازیار!
مازیار با همون خنده در جوابش شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت.
من که کمی گیج شده بودم، دوباره به صنم نگاه کردم و با لحن تندی گفتم:
- چرا جواب منو نمیدی؟ تو جریان امروز رو از کجا میدونی و مسیح کدوم خریه؟
آهی به نشونهی تأسف کشید و چپچپ نگاهم کرد، مازیار این دفعه بلند زیر خنده زد. بدم میومد کسی سؤالام رو جواب نده. بدم میومد کسی اینجوری بهم بخنده. اخمام رو توی هم کشیدم و با غیظ به خیابون خیره شدم.
طولی نکشید که صدای مازیار بلند شد.
- اونی که امروز از نمایشگاه بیرون انداختیش، مسیحه، پسردایی منو صنم. همون که دو-سه هفته پیش باهاش رفتیم شهربازی. واقعاً نشناختیش؟
با شنیدن حرفش معمایی صبح درگیرش شده بودم، برام حل شد. حدس میزدم این یارو رو یه جا دیدم؛ ولی هر چقدر زور زدم، نتونستم بفهمم کیه؛ ولی خب یعنی چی؟ چون پسرداییشون بود، باید بهخاطر رفتار توهینآمیـ*ـزش باهاش خوب رفتار میکردم؟
نگاه یخزدهم رو از توی آینه جلو بهش دوختم و فقط گفتم:
- آهان.
نیش مازیار بسته و نیش صنم باز شد. خواهر این پسر به این رفتارهای تهاجمیم عادت داشت. مازیار سکوت کرد و دیگه هیچی نگفت؛ اما صنم با شیطنت و نیش باز گفت:
- و اینکه نیاز خانوم، در این سفر بسیار زیبا و تفریحی، مسیح خان هم ما رو همراهی میکنن. باشد که رستگار شوید.
مثلاً میخواست حرص منو دربیاره. نیاز نبودم اگه این دختربچهی شیطون رو نشناسم.
romangram.com | @romangram_com