#ایسکا_پارت_18
و قطعاً هر دو میدونستیم که سلامکردن من و آنتایمبودن صنم، غیر ممکنه. برای خالینبودن عریضه، چشمغرهای نثارش کردم.
مازیار حرکت کرد و در همون حال، گفت:
- این صنم که نمیذاره آدم جوابتو بده و درست درمون باهات احوالپرسی کنه. خوبی نیاز جان؟ اوضاع بر وفق مراده؟ کمپیدایی کلاً.
از توی آینه نگاهم میکرد. منم از همون جا به چشماش نگاه کردم و لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست. با لحن ملایمی گفتم:
- کجا کمپیدا شدم؟ همین دیشب با صنم رفته بودیم کنسرت.
میدونستم که منظورش چیه؛ ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم. مازیار از اون دسته آدمایی بود که زیاد پیگیر احوالت نمیشد؛ ولی وقتی میدیدت، دائماً گله میکرد که چقدر کمپیدایی!
در جوابم گفت:
- کاری به صنم ندارم. بیمعرفت یه سری هم به ما بزن. نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
خیلی سعی کردم که لبخندم به نیشخند تبدیل نشه. خدا شاهده که من هی میخواستم ملایم باشم و این خلق خدا بودن که نمیذاشتن. مازیار واقعاً پسر خوبی بود؛ ولی این ویژگیش کمی روی روان من رژه میرفت.
- اگه دلتنگ بودی، یه زنگ میزدی و احوالم رو میپرسیدی.
- گفتم شاید خوشت نیاد.
چپچپ نگاهش کردم. آخ که چقدر از توجیه بدم میومد!
- از اون حرفا بود مازیار خان. اگه دنبال بهونهای، یه چیز دیگه بگو. خودت میدونی که اگه از کسی خوشم نیاد، رک بهش میگم.
لبخند مردونهای میون لباش جا خوش کرد.
- بله با اخلاق خاصت آشنایی دارم. اقرار میکنم که منم بیمعرفتم؛ اما باور کن که همیشه به یادتم.
ترجیح دادم که سکوت کنم و چیزی نگم؛ چون حرفی نداشتم که تحویلش بدم؛ چون دوست نداشتم الکی تعارف کنم و دروغ بگم.
صنم که تا اون موقع ساکت بود، عینک آفتابیش رو روی موهاش گذاشت و دوباره بهسمتم برگشت.
- شنیدم که توی نمایشگاه گردوخاک به پا کردی نیاز خانوم غد.
چشمام رو ریز کردم و با دقت نگاهش کردم. این دیگه از کجا مطلع بود؟
با تعجب پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com